ایرفون شیائومی پیستون 3 دارای 12 ماه گارانتی تعویض معتبر

ایرفون شیائومی پیستون 3 دارای 12 ماه گارانتی تعویض معتبر

پدیده و شگفتی ساز تمام هدفون های توگوشی جهان، با اختلاف بسیار زیادی نسبت به سایر هدفون ها و ایرفون ها، ایرفون (هندزفری و هدفون توگوشی) شیائومی پیستون3 می باشد. چند سالی از ورود محصولات بسیار باکیفیت کمپانی شیائومی xiaomi می گذرد.هدفون های شیائومی بخاطر دارابودن ویژگی های منحصر بفرد خود در پخش صدا با کیفیت های بالا،  توانسته اند پاسخی مناسب و در خور، به اشتهای سیری ناپذیر علاقه مندان به موسیقی که گوش دادن به موزیک را تنها با صدایی واضح و با شنیدن تمام ظرائف و جزئیات آن می پسندند، داده است.

هندزفری شیائومی اصل

ادامه مطلب...
۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساجده رضایی

من و رجب همین الان یهویی :)


همین الان اگر سرتان را از پنجره بیرون ببرید و رو به آسمان بگیرید، لاجرم ته دلتان قند آب میشود و دلتان هِی دل دل میکند و ضعف میکند و غش میکند و قنج میرود. چشمانتان خیس میشود و دیگر نمیتوانید ماهِ حاضرِ ناظاهر در آسمان را ببینید. میتوانید دلتان را با ستاره ها خوش کنید و قربان صدقه ی ستاره ها بروید. میتوانید بروید سر پشت بام و رو به آسمان دراز بکشید و با تمرکز حواس بیشتری هِی آسمان را نگاه کنید و به نیابت از ماهِ ناظاهر هِی قربان صدقه ی ستاره ها بروید. میتوانید یک نردبان از ته دلتان به سمت آسمان بگذارید و بروید روی ماه را ببوسید. بعد از این همه میتوانید ها، میتوانید بدو بدو بروید از سر تاقچه ی خانه، یا شاید از توی کشو، مهر نماز را بیاورید و سر به سجده بگذارید و هِی بگویید سبوح قدوس. هِی با خودتان فکر کنید که چطور میشود با خدا حرف زد؟ هِی با خودتان فکر کنید چرا تا الان انقدر با خدا خودمانی نشده اید و کم حرف زده اید که بلد نیستید چطور حرف بزنید؟ هِی با خودتان فکر کنید که دمت گرم شیخ عباس که کمی راه های حرف زدن با خدا در این ماه را برای ما جمع کردی! هِی با خودتان فکر کنید که چقدر رجب را دوست دارید. چقدر برای شما عزیز است. چقدر مهر این رجب در دل شماست. چقدر دوستش دارید که حاضرید با ماهی که گاهی حرام میشود هم رو بوسی کنید!
الان تغییر و تحولات را حس میکنید؟! خدا خودش ته دلتان را شاد کند...
۲ نظر ۳۱ فروردین ۹۴ ، ۰۰:۳۳
هفت سالم که بود به این خانه آمدیم. نیامده با بچه های محل آشنا شدم. متاسفانه خیلی هم بچه نبودند، حداقل پنج سال از من بزرگتر بودند. سال اول چاقاله های درختمان که رسید رفتم بالای درخت و برای بچه ها چاقاله پرت کردم و در عوض عکس کارتی گرفتم. آن چنان این بیزینسم در اذهان عمومی ماندگار شد که بعد از این همه مدت طرف من را دیده و میگوید "به آقای فلانی که به ما چاقاله میدادی و عکس کارتی میگرفتی!" . من اصلا از بچگی بیزینس من بودم. درخت زردآلو، رانت ما بود و کارت ها هم بادآورده و ما این بادآورده را خیلی دوست میداشتیم. رفتم کوچه که بادآورده هایم را بیشتر کنم اما غفلت ورزیدم که بادآورده را باد میبرد. همین هم شد که منِ هفت ساله با پنج سال از خودم بزرگتر سرِ عکس کارتی شروع کردم توی خاک کشتی گرفتن! چند سال بعد تک به تک این بزرگان از محله ی ما کوچ کردند و هم سن و سال های من آمدند و با چهار تا آدمی زاد رفیق شدم. فوتبالمان که شروع شد صدای همسایه ها درآمد که وحشی ها آرامتر! اینطور صریح نمیگفتند البته، بیشتر در لفافه بود. وحشی ندیده بودند که. محله ی پایین ما پنج تا پرنده ی وحشی داشت که از قضا فوتبال هم بازی میکردند. ما آمدیم یک دست با این ها تفننی و سر رو کم کنی فوتبال بزنیم، لکن یک بار نشد این ها را روی زمین ببینیم. دائم پایشان میان چش و چال ما بود و در آسمان یته پرنده میزدند که توپ را پس بگیرند. آن وقت همسایه ها در خیالشان فکر میکردند ما وحشی هستیم. اگر فیلم آن مسابقه را گرفته بودم، الان مصداق کامل جنایت علیه بشریت شناخته میشد. در چنین فضایی ما تا دوم راهنمایی بزرگ شدیم. استرس و تشویش و با بزرگتر کشتی گرفتن و هیجان و وحشی بازی و پرواز محله ی پایینی ها
اما الان بچه هایی که میبینم نه حسی دارند و نه حالی. همینطور مثل جنازه یک گوشه افتاده اند انگار
ترجیح من این است که بچه باید خر باشد نه کوالا. لکن ترجیح پدر و مادر ها ظاهرا چیز دیگریست و حوصله ی جفتک اندازی های خر را ندارند و آسایش در کنار کوالا را بیشتر میپسندند. بچه ها هم انگار خر درونشان را دوست ندارند. آرام، ساکت، یواش، بی خیال و با هیچ چیز حال نکن. اصلا خودم وا رفتم ته این متن

الان من مثلا ته این متن وا رفته ام و حوصله ندارم بنشینم این متن را اصلاح کنم و مثل آدم بنویسم. اصلا متن را وحشی فرض کنید!
۸ نظر ۲۹ فروردین ۹۴ ، ۰۰:۰۸
داخل حمام بودم که ایکس را دیدم. ایکس نه پشه بود و نه مورچه. امر بین الامرین. بال داشت اما پرواز نمیتوانست بکند. حواسم نبود که شیر آب را باز کردم و آب از دو طرف ایکس به سمت کانال سرازیر شد و ایکس داخل بین النهرین قرار گرفت. خیلی بی تاب بود. میخواست خودش را زودتر از این وضعیت خلاص کند و هِی خودش را به آب و آب میزد. چون آتش نبود که خودش را به آب و آتش بزند لاجرم خودش را به آب و آب میزد. آنقدر ریز بود که نمیشد با دست گرفتش و کمی این طرف تر آورد و احتمال قتل در این جا به جایی زیاد بود. خودش هم آنقدر شعور نداشت که بداند اگر چند دقیق صبر کند طبق یک قضیه ی علمی، آب بخار خواهد شد و مسیر رو به رویش باز میشود. او اصلا به مسائل علمی احاطه نداشت و گر نه میدانست که نباید بی صبری کند، نباید بی تابی کند. زود آمدم بیرون تا شاهد خودکشی ایکس نباشم. خدا کند که آنقدر خودش را به آب نزده باشد که غرق شود. خدا کند صبر کرده باشد
از حمام که آمدم بیرون داشتم با خودم فکر میکردم ایکس همان مایی هستیم که صبر نمیکنیم. به قواعد علمی احاطه نداریم. خودکشی میکنیم. در حالی که اگر چند دقیقه صبر کنیم راهمان باز میشود. بعد تر فکر کردم دیدم پست خوبی میشود! هر کس که اسمش در تاریخ ماندگار شده را که نگاه میکنی یک داستان اینجوری دارد که ناگهان او را متحول کرده! مثل همان مردی که هفتاد مرتبه سعی و تلاش مورچه را برای بالا بردن دانه دید و متحول شد و دنیا را گرفت. خلاصه که داستان زیباییست. میشود از آن به عنوان منشأ تحول یاد کرد. البته در صورتی که آدمِ در تاریخ ماندگاری بشویم و کسی پیدا بشود که بخواهد رمز در تاریخ ماندگاری ما را بداند. این احتمال که اسم من در تاریخ بماند صفر است. چون من از شهرت گریزانم و عکس نمیگیرم و مزاحم نشوید لطفا! ولی شما اگر در تاریخ ماندگار شدید(البته به معنی ای که من در این متن از آن استفاده کردم و نه سایر معانی در تاریخ ماندن) حتما از این داستان به عنوان رمز تحولتان یاد کنید. با تشکر از ایکس که قبول زحمت کردن و در این داستان خود را به آب و آب زدند.
۱۱ نظر ۲۶ فروردین ۹۴ ، ۱۴:۴۸
میخواستم در مسابقه ی طنز نویسی دانشجویی شرکت کنم ولی متاسفانه همه چیز را به روز آخر موکول کردم و در روز آخر تنبلی گریبانم را گرفت. نتیجه ی اخلاقی اولیه ی این پست این است که تنبل نباشید.
حالا چه میخواستم بنویسم؟ داستان اولین کنفرانسم در ترم یک را. استاد گفت چه کسی حاضر است بحث سیاست در اسلام را بگوید و من احساس مسئولیت کردم و پتیکو پتیکو رفتم گفتم من من من من! کی از همه باهوشتر است؟ من من من من! کی از همه وارد تر است؟ من من من من! کی میخواهد همه را از بند سکولاریسم با یک کنفرانس برهاند؟! من من من من. هفته ی بعد سر کلاس حاضر شدم در حالی که نهایتا یک دور مطالب را خوانده بودم و نصف بیشتر خواندنم سر راه دانشگاه و کتاب به دست و پتیکو پتیکو کنان بود. نه که خیلی آدم همه چیز بلدی باشم، نه، آنجا هم تنبلی گریبانم را گرفت. سر کلاس که نشستم استاد فرمودند من مقدمه ای میشوم تا آقای الف صحبت هایشان را حاضر کنند و یک ساعت و نیم مقدمه شدند. من هم که از خدایم بود، دم نزدم. خوشحال و خرامان به خانه آمدم تا در هفته ی بعد کنفرانسم را ارائه کنم. دوباره تنبلی آمد. متاسفانه تنبلی نمی ایستد که شما او را دعوت کنید. او خودش کلید دارد و بدون دعوت می آید و یقه ی شما را میگیرد. دوباره با همان آش و با همان کاسه سر کلاس حاضر شدم. استاد فرمودند من وقت آقای الف را نمیگیرم و از ایشان استفاده میکنیم و بفرمایید بالا آقای الف. من هم تعارف زدم. درست است که نخوانده بودم اما آن موقع معدن اعتماد به نفس بودم که میتوانم بحث را بدون خواندن هم ارائه کنم، پس فقط تعارف زدم و با لبخند و شوخی گفتم استاد خواهش میکنم، چه وقت گرفتنی، استفاده میکنیم! استاد هم فرمودند پس من مقدمه میشوم و یک ساعت و نیم مقدمه شدند. آخر کلاس با اعتراض رفتم سراغ استاد و تلویحا گفتم استاد دو هفته است که شما مقدمه اید و وقتش رسیده که بگذارید ذی المقدمه بیاید بالا و عرایضش را بفرماید. هفته ی سوم استاد آمدند و با اخم فرمودند آقای الف بیاید بالا بدون هیچ مقدمه ای!
هفته ی سوم هم با حضور تنبلی من هیچ کار خاصی نکرده بودم. بحثی آماده نکرده بودم خیلی اما لاجرم باید شروع میکردم. وسط بحثهایم گفتم من با نظر جلسه ی قبل استاد مخالفم! استاد هم با دوکلمه استدلال چنان من را با خاک یکی کرد که تا آخر کلاس نتوانستم خودم را جمع کنم. روخوانی هایم از روی متن که تمام شد گفتم سوالی اگر هست بفرمایید و آرام گفتم اگر جرئت دارید سوال بپرسید! کسی که حرفی نزد و استاد با دو سه تا سوال و جواب های چرت و پرت من، دوباره من را با خاک یکی کرد. آخر بحث هم نظاره ای کردند به من و بیلشان را آوردند بالا که دوباره من را با خاک یکی کنند و فرمودند: آقای الف شما باید بحثها را به نحوی میگفتید که بچه ها متوجه شوند، نه اینطور درهم برهم! من هم از بچه ها پرسیدم: آیا بحث ها را متوجه شدید؟! یکی از بچه های نمیدانم خوابش می آمد، سرش درد میکرد، خودکارش افتاد پایین، سوسکی دید، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که سرش را رو به پایین کرد و من با استناد به آن سر تکان دادن گفتم دیدید استاد! بچه ها فهمیده اند! و استاد اشارتی فرمودند که بیا پایین بابا!
نتیجه ی اخلاقی این داستان این است که بی خودی احساس مسئولیت نکنید. بعد اینکه اگر احساس مسئولیت کردید، حداقل یکبار آن جزوه ی تان را بخوانید محض رضای خدا. بعد اینکه خیلی هم ادعایتان نشود و ترم یک نروید با استاد دکتری دارتان، از روی نادانی، بحث کنید. بعد اینکه نگذارید تنبلی یقه ی تان را بگیرید و مگر شما فردا نباید شصت صفحه از آن کتاب نافهمتان را خوانده باشید؟! بروید سر درستان!
میدانم که خیلی پست طنزی بود. اصلا همین طور آدم دلش میخواهد بخندد. همینطور. همینطور. میدانم که اگر در مسابقه شرکت میکردم رتبه ی اول را می آوردم با این خوب نوشتنم، پس جا دارد در آخر پست از تنبلی، به عنوان بازدارنده ی من که شکست طنازی نخورم، و همچنان خودم را یکه تاز عرصه ی طنز پردازی بدانم، تشکر کنم. و همچنین از جناب ویرگول که گاه و بیگاه و به جا و نا به جا، مثل همینجا، از او استفاده کرده ام. کاری ندارید من بروم کتاب نافهمم را بخوانم؟! خدافظ
۸ نظر ۲۴ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۲۶
به ما وعده ی آسایش میدهند، بعد تر ها. این ها نفهمیده اند که ما آدم های دوران سختی هستیم و به سختی عادت کرده ایم و بین آسایش و آرامش تفکیک قائل میشویم و آرامش را در سختی پیدا میکنیم نه در آسایش. پس با این دید، کار میکنیم که کاری کرده باشیم، نه این که زندگی مرفهی برای خود بسازیم. بی کاری را دوست نداریم، حتی اگر پولدارترین فرد روی زمین باشیم. ما این گونه بزرگ شده ایم. با سختی، با پرورش روح و جسم. شاید از نسل قدیم ترِ خودمان کمتر باشیم و کوتاهی هایی داشته باشیم، شاید مثل آنان همه فن حریف نباشیم، شاید سوسول باشیم، اما مرد روزهای سختیم و به استقبال سختی میرویم. نه اینکه گوشه ای بنشینیم و دنبال آسایشمان بگردیم. ما را وعده ی آسایش ندهید که از بچگی هایمان سختی کشیده ایم.
ما کجا سختی کشیدیم؟ همانجایی که نون شب ها یک ساعتِ تمام سراشیبی تندی را میدوید. همانجا که من دو سال تمام به صورت زیبای دوست صمیمی ام نگاه نکردم. همانجا که وقتی به ف شکایت کردم که چرا فلان رفتار را دارد، تازه فهمیدم که چقدر اذیت میشود و با چه زحمتی خودش را نگه میدارد و دم نمیزند. همانجا که میدیدم عین خودش را به در و دیوار میزند و تحمل میکند اما دست از پا خطا نمیکند. همانجا که دیدم میم... . اینها اطرافیان منند. اینها همان کسانی اند که با من بزرگ شده اند و هم سن و سال منند. این ها همان کسانی اند که... . به درک که لیدی ایز فرست! به درک که می گویند بی ادب. به درک که فکر میکنند مغروریم. مگر ما از حضرت موسی بالاتریم که پشت یک خانوم راه برویم؟ اینها سختی نیست؟ فقط بالای درخت رفتن و لنج سواری سختی است؟ فقط شهید بابایی ها آدمند و اطرافیان ما سگند؟! بله، ما سختی کشیدیم. اشتباه هم داشتیم و پاک و منزه و فرشته هم نیستیم. ولی نمیگذاریم کافر همه را به کیش خود پندارد! ما دلهای خودمان را در نوجوانی هایمان ساختیم که به هر چیزی دل نبندیم، که هر کاری را نکنیم. ما هم اهل سختی بودیم و این مثال فقط یک نمونه از یک بُعدِ سختی های ما بود. این همه نوشتم که بگویم، مردانگی نمرده است، همانطور که زنانگی نمرده است. فقط این کافر است که همه را به کیش خود پندارد و اصرار دارد که بگوید انسانیت مرده است و اخلاق سگ است و دیگر نیست و مرد یکی بود آن هم علی بود!
و حال این شما هستید که باید نتیجه بگیرید چه کسانی معتقدند قدرت همیشه فساد می آورد و ولایت فقیه یعنی دیکتاتوری! و آنها کسانی نیستند جز کافرهایی که همه را به کیش خود میپندارید. هنوز خوب ها و خوبی ها هستند که خدا همه ی شان را شهید کند...
۴ نظر ۲۴ فروردین ۹۴ ، ۱۳:۱۴
دلم کمی فکر کردن میخواهد. در شهر نمیشود فکر کرد و باید به روستا رفت. پس دلم روستا میخواهد. با خر و گاو همنشین شدن میخواهد. کوه و جنگل میخواهد. ماندن زیر بارانِ تند میخواهد! بوی تازه ی علفِ باران زده میخواهد. اما متاسفانه اینها تخیل است. خر و گاوش گاز میگیرند و هر روز یک نوع بیماری جدید را تراوش میکنند. کوه و جنگلش گرگ دارد و گرگ آدم را میخورد. باران تند هم که سینه پهلو می آورد. علف باران زده هم یک سختی ای دارد دیگر! این است که خیلی هم روستا را آرمان شهر در نظر نگیرید و انقدر تخیل نورزید! همین تخیل هم مانع فکر کردن من است. خیلی وقت است که فکر نکرده ام انگار. دلم کمی فرصت میخواهد برای فکر کردن، نه تخیل ورزی و نه بازخوانی غرب و نه خیلی چیزهای دیگر. دلم تنفس عقلم را میخواهد. آقا من فکر میکنم که خیلی وقت است فکر نکرده ام و فکرم خسته است از فکر نکردن و فکر بیخود کردن. شده است تا به حال اینطور بشوید؟! من فرصت میخواهم برای فکر! کمی مهلت بدهید لطفا!
اصلا آقا از این وضعیت هل من محیص؟!
۵ نظر ۲۳ فروردین ۹۴ ، ۲۳:۳۲

سه شنبه های من شلوغ ترین روز کاری من است و از این جهت که من در سه شنبه ها خیلی پرکارم، از نظر شما خوشبخت ترین مرد جهانم. اما شما اصلا نمیدانید که کلاس هشت صبح من چقدر بد است. باید مقدار معتنا بهی کتاب نافهم را فهمیده باشم و سر کلاس حاضر باشم که من فقط مورد دوم را رعایت میکنم و اصلا نمیفهمم کتاب در مورد چه چیزی صحبت میکند؟! با کی کار دارد اصلا؟! اصلا شما چقدر آلتوسر را میشناسید؟! من هم مثل شما، همانقدر او را میشناسم. یعنی چیزی در حد صفر. قبول کنید برای من دشوار است که سر این کلاس حاضر باشم، چون کتاب نافهم را نمیفهمیده سر کلاس حاضر میشوم. با این توصیفات من وارد پروژه ی مظلوم نمایی و من بدبخت ترین آدم جهانم شده ام. کاری که باید در مقابل تو خوشبخت ترین مرد جهانیِ شما انجام بدهم. یعنی بگویم من بدبختم و آن طور که شما فکر میکنید نیستم. آه مام من غریبم بازی در بیاورم و شما را گولیزه (گول مالیده شده) کنم. این فرآیندی است که شما هم در مقابل جمله ی تو خوشبخت ترین آدم روی زمینیِ من باید انجام بدهید و هر وقت این جمله را از من شنیدید، بزنید به فاز مظلوم نمایی و آه مام من غریبم بازی دربیاورید و من را گولیزه کنید که از شما بدبخت تر نیست! هر وقت هم که من از مشکلی بحث کردم شما باید بدو بدو بیایید ثابت کنید که مشکل شما مشکل بدتری است و مشکل شما آدم است و مشکل من جلبک هم نیست و بیخودی ناشکری نکنم.

حالا من کار ندارم به اینکه مشکل من مشکل هست یا نه و کار ندارم به اینکه مشکل شما خیلی بدتر هست یا نه و اصلا کار ندارم به اینکه شما مشکل من را میفهمید یا نه و من اصلا به خیلی چیزها کار ندارم و فقط به این کار دارم که چرا باید ثابت کنید که از شما بدبخت تر وجود ندارد؟! لماذا؟! حالا خدا نکند من به شما بگویم بدبخت، همه ی عوامل را بسیج میکنید که ثابت کنید بدبخت نیستید! بدبخت ما فحش است و بدبخت خودتان سلام و صلوات؟! اصلا شما چقدر راجع به آلتوسر میدانید که با من بحث میکنید؟!

البته که شمای نوعی را عرض میکنم، نه شمای فرهیخته را! فرهیختگان اینجا بدبخت ترین آدم روی زمین نمایی نمیکنند که

۹ نظر ۱۸ فروردین ۹۴ ، ۱۱:۲۲

در همین چند روزه به این نتیجه رسیده ام که یا المیزان را میخوانم یا آدم نیستم. حد وسط هم ندارد. چون فهمیده ام یا انسان به کار خدا مشغول میشود یا به کار دیگری و آن هم حد وسط ندارد. چون فهمیده ام بیست و اندی از سنم گذشته و بیست و اندی کلمه از قرآن بلد نیستم و الان در اولویت های زندگی من فراگیری تفسیر قرآن است. اولویت اول آن هم هست. اما مشکل از جایی شروع میشود که زمان از دستم در میرود و به کارهای دیگر مشغول میشوم و یادم میرود که انسان نیستم. گاهی هم تنبلی و گاهی هم دندان درد و گاهی هم تا دلتان بخواهد بهانه دارم

یک داستانی در ذهن من هست، نمیدانم صحت دارد یا نه، ولی خیلی داستان جالبی است. خلیفه ای بود که خاک میخورد. هر چقدر درمان کرد که خاک نخورد نشد که نشد. یک بار طبیبی را خواست و از او پرسید: برای خاک نخوردن چه درمانی داری و چه چیز لازم است؟ و طبیب گفت: خاک نخوردن اراده ی مردانه لازم دارد و لاغیر. خلیفه هم متحول شد و دیگر خاک نخورد! میدانید چرا؟ چون آن زمان ها مردانگی ارج و قرب داشت و مساوی با ظالم بودن نبود. زنانگی هم عزت و احترام داشت. هر دو ایرادات خود را هم داشتند اما خوار و خفیف نبودند و اسمشان عظمت داشت. وقتی به کسی میگفتند مرد باش، سرش را میداد که مرد باشد. اما الان از مفاهیم جدید، رذالت مرد و زن چکه میکند. خوار و خفیفند. آدم حیا میکند مرد یا زن باشد، آدم باید در این دوران آدم باشد و نه زن و نه مرد که هر دو ذلیلند و حقیر و در جایگاهی غیر از شان خود.

نکته ی آموزنده ی داستان اما این بود که اراده باید داشت. اراده میخواهد که کاری انجام شود و انسان آدم باشد و الا آدم نیست. یا اراده هست و خواندن المیزان هم هست و یا آدم نیست. حد وسط هم ندارد نقطه

۸ نظر ۱۶ فروردین ۹۴ ، ۲۳:۳۲

کودک تر بودن هایم، حدود سنین هفت، هشت، نه که بودم میرفتم کنار دست پدرجان کار میکردم. آن زمان ها خانوادگی جمعه ها به یک پارکی مراجعه میکردیم و جمعه های خویش را در آن پارک میگذراندیم. من چون خودم شغل داشتم مثلا، در طول هفته پولهایم را جمع میکردم و جمعه ها برای کل خانواده ی مان که الان تعداد نفراتش یادم نیست، همبرگرد میخردیم. قبلتر ها، همبر گرد بود اما الان همبر صاف شده. نه که همبرگرد نباشد، هست اما مالِ رستوران خوب هاست و ما میگردیم همبر صافِ دو و هشتصدی پیدا میکنیم که مالِ این رستوران بد هاست.

منی که زمانی کودکِ کار و همبرگرد رسان جمعه های یک خانواده بودم الان شده ام کودکِ بی کار. آن موقع ها جنبش حمایت از کودکان کار نبود، شاید هم بود و ما خبر نداشتیم و الان که از کودکِ کار بودن در آمده ایم هِی آن جنبش فعالیت میکند و کسی نیست بگوید که جانِ کوزت بیایید علاوه بر کودکانِ کار به معضلِ کودکانِ بی کار هم برسید و برای آن هم فعالیت کنید که شاید در بالا دست، الفی میخورد آب، آب را گل نکنیم. میدانم این قسمت آخر خیلی ربطی به فرمایشاتم نداشت، اما به رسم سخنرانی ها باید آخر حرفهایم را با شعری چیزی تمام میکردم. اصلا این هم مهم نیست که میخواهم پست را ادامه بدهم، اصلا هم به کسی ربطی ندارد که ما از هر جا رفتیم جنبشِ حمایت از آنجا به وجود آمد! مثلا بگذارید پایم را از دانشگاه بیرون بگذارم، جنبش حمایت از دانشجویان بوجود می آید، من میدانم. میدانم. من کلا خیلی میدانم. کار سراغ ندارید برای یک آدمِ خیلی دانا؟!

۱۲ فروردین ۹۴ ، ۰۱:۵۲

یکی از برکات و ثمرات انقلاب اسلامی، نظام جمهوری اسلامی است. آنان که میخواهند مقداری نظام جمهوری اسلامی را درک کنند، آن هم نه در همه ی ابعاد، میتوانند از چند راه وارد شوند. یکی از این راه ها درک اندیشه ی امام رحمة الله علیه است. 

فکر میکنم خیلی ساده انگاری است که خیال بکنیم نظام جمهوری اسلامی یعنی تماما نظرات امام! بدیهی است که نبوده و نیست. یعنی درک اندیشه ی امام به درک تمامِ اندیشه ی جمهوری اسلامی منتج نمیشود. اما جمهوری اسلامی بدون امام هم معنی ندارد. اینجاست که درک اندیشه ی امام ضروری میشود. اما امام را چه کسی می فهمد؟

پژوهشگران سعی کرده اند امام را بشناسند و اندیشه های ایشان را کالبد شکافی کنند، از جهات مختلف و با مدارج علمی مختلف. با توجه به رشته ام کم و بیش با برداشت های نویسندگان از اندیشه های امام سر و کار داشته ام و بیشترین چیزی که از برداشتهایشان دستگیرم شده این بوده که به بیراهه رفته اند. شاید هم من به بیراهه رفته ام؟! که با توجه به اعتماد به نفسم بعید میدانم قبول کنم این چنین اتفاقی برایم افتاده است!

برای درک امام باید از منظر دین وارد شد و خصوصا اگر آراء سیاسی شان را میخواهند بدانند، باید از منظر فقه وارد شوند. کاری که عمرا بتوانند انجام بدهند. حالا بنشینید که آقایان از ریزه کاری های اندیشه ی وبر بگذرند و بیایند ریزه کاری های فقه را یاد بگیرند! همین هم میشود که اندیشه ی امام سمتی میرود و اینان سمت دیگر. چون از منظر دین، و خصوصا فقه برای درک آراء سیاسی امام وارد نشده اند.

امام اولا فقیه بودند و بعد عارف و فیلسوف و غیره. همین نکته ی به ظاهر کوچک، تحقیقات علمی را آنچنان از فضای واقعی دور کرده که فرقی با داستان های تخیلی ندارند. جا دارد بد و بیراه هایم را ادامه بدهم، اما حیفِ وقت! دانشگاهیانی که سعی کرده اند اندیشه ی امام را بدونِ فقه درک کنند، از نظر من خیلی بیراه رفته اند. باشد که برگردند، به حق همین شب!
۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساجده رضایی

کودکان بزرگ!

محافظ کاروان ما در کربلا پسری بیست و یک ساله بود که دو تا بچه داشت و در حال گرفتن زن دومش بود. چند صد کیلومتر آن طرف تر پسرهایی بار می آیند اینطوری. قطعا که به خیلی عوامل بستگی دارد. فقط خواستم اشاره ی گذرایی داشته باشم به بحث سن در خیلی از مسائل از جمله ازدواج! از آن موقع که سنم را گفته ام خجالت میکشم راجع به ازدواج صحبت کنم. اصلا حس بدی به من دست میدهد و هِی دستش را اینطوری اینطوری(اینطوری اینطوری نوعی تکان دادن دست است) تکان میدهد و هِی لبخند های مرموز میزند. خصوصا وقتی یادآور میشوم که اینجا تقریبا همه از من بزرگترند باز همان حس لبخندهای خباثت آلود میزند و دهانش را کج میکند که به من کج دهانی کند. ولی جدا از این مسائل من پر رو تر از آن هستم که نگویم! بعد هم اینکه یک پیرمردی در کاروان ما بود اصرار عجیبی داشت به محافظ کاروان بگوید الذئب اکلک! وقتی میپرسیدم الذئب اکلک یعنی چه جواب میداد یعنی گرگ بخورتت! بنده خدا پیرمرد شیرینی بود! شیرین تر از آن بنده خدا منم که اصرار دارم باید بچه ها را بزرگتر از چیزی که بقیه ی اطرافیانشان هستند بار آورد و اصلا چه معنی میدهد یک سری رفتار های اشتباه را به پای کودکی نهاد؟! هوم؟! بچه باید بزرگی یاد بگیرد اما کودک باشد، نه اینکه حماقت بیاموزد به اسم کودکی. توجه دارید به عمق فرمایشات گهربارم؟! حالا برگردید به ابتدای پست و آن مسئله ی تاثیر نداشتنِ خیلی زیادِ سن در بعضی مسائل. کودک باید کودکی کند قطعا اما نه حماقت بیاموزد و نه بی ادبی و نه کارهای زشت و بد و اَخ و جیز! و بعد دوباره به این فکر کنید که من از مسئله ی مهمی مثل ازدواج چه نتایج عمیق عرفانی فلسفی مهندسی ای گرفتم و بعد به آن حس بدی که گوشه ی صحنه ایستاده نگاه کنید که از رفتار خویش پشیمان و نالان است. حالا به من نگاه کنید! حفظنی الله با این همه کمالات که در حال تراوش هستم! همه با هم سجده ی شکر به پاس وجود چنین فرهیخته ای...! سجده!

۵ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۰
ما مرغی داریم(خدا تخمش را زیاد بگرداند!) که رنگش حنایی است. مدتهای مدیدی من با خواهرم تئوریک وار و بدون مشاهده ی میدانی راجع به قشنگی و زشتی و نحوه ی حرکت او بحث میکردیم. خواهرم اصرار داشت که بگوید او رنگش حلوایی است. من میگفتم حلوا پر رنگ است و مرغمان کمرنگ، پس حنایی است. دوباره خواهرم اصرار میکرد که حنا پر رنگ است و حلوا کمرنگ! من اصرار میکردم که حنا را نباید زیاد گذاشت که پر رنگ بشود و حلوا باید قهوه ای مایل به تیره باشد. آخر سر دیروز مرغ را گرفتم آوردم بالا و به خواهرم نشان دادم که بیا حنایی را ببین. وقتی مرغ را دید گفت این که طلایی است! و من به او خیره شدم و گفتم نه حنایی است و او اصرار داشت که طلایی است و حلوایی مرغ دیگری است. جدا از این بحث که ما از اول روی موضوع واحدی بحث نمیکردیم و جدا از این بحث که من هنوز هم اصرار دارم حنایی حنایی است و نه طلایی، باید به عموم حناگذاران بگویم که آن حنا را آنقدر روی دست و پنجولتان نگه ندارید که رنگش برگردد! هر چیزی حدی دارد. جانب انصاف را رعایت کنید تا مرغ ما طلایی نام نگرفته. مسئله ی بعد هم این است که حلوا باید پر رنگ باشد، پر رنگ! تکرار کنید بعد از من، پر رنگ! هر چند که من از شیرینی جات کلا خیلی خوشم نمی آید و آخرین باری که حلوا خوردم را به یاد نمی آورم ولی این دلیل نمیشود رنگ حلوا قهوه ای متمایل به سیاه نباشد. پس چه شد؟! حنا کم رنگ باید باشد نه پر رنگ و حلوا باید پر رنگ باشد نه کم رنگ
۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۷
حاضرید گرسنگی بکشید یا آش بخورید؟! با شکمو ها کار ندارم که آنها با خودشان هم کار ندارند و هی میخورند. میمانیم ما دسته ی اتقیا، اولیا، متصف به گرسنگی کشندگان برای ریاضت نفس، برای له کردن نفس، برای خرد کردنش. بعضی غذا ها مخالف خرد کردن نفسند. آش اینطوریست. یعنی شما وقتی دیدیدنش باید به شدت از خوردنش پرهیز کنید. خیلی دروغگوست. انسان به نیت سیر شدن میخورد اما ناگهان به خودش می آید و میبیند که کاسه اش تمام شده، شکمش پر شده اما سیر نشده. وسط پست نتیجه ی اخلاقی پست را هم بگیرم و آن هم این است که بعضی کارها مثل آشند. آدم تا تهش میرود به نیت سیر شدن، اما میبیند که به تهش رسیده، شکمش را هم پر کرده اما سیر نشده. حالا به ادامه ی پست میپردازیم. ادامه ی پست بحث تخصصی چگونه خوردن است. آنهایی که نمیخورند اصلا ما را همراهی نکنند. آنهایی هم که فتوسنتز میکنند همچنین. روی صحبتم با گیاه نخواران هم هست که این پست به درد آن پولداران گوشت خوار هم نمیخورد. میماند دسته ی خورندگان متقی گاهی آش و گاهی اگر پولش پیدا بشود و کسی مهمان بکند فلافل.
آشپزان محترم، مادران گرامی! جان جدتان آش درست نکنید. درست کردید ما را دعوت نکنید خانه ی تان! دعوت هم کردید اصرار نکنید ما بخوریم! آدم میخورد سیر نمیشود اما شکمش پر میشود. میفهمید از چه میگویم؟! از گرسنگی کشیدن با وجود پر بودن شکم! از تضاد، از پارادوکس. شکم تا گردن پر میشود اما دریغ از ذره ای سیری، کان لم یکن شیئا مذکورا
فلافل اما حکایت دیگری دارد. فلافل حکم بادکنک را دارد. از اولین لقمه ی فلافل تا پانزده دقیقه ی بعد شما وقت دارید مثل تراکتور غذا بخورید. تند تند. هر چه میتوانید فلافل بخورید در این پانزده دقیقه که بعد از پانزده دقیقه فلافل خود به خود در شکمتان باد میکند و دیگر اجازه نمیدهد شما چیزی بخورید. این هم از خاصیت فلافل و درس چگونه خوردن فلافل.
در پایان هم تشکر میکنم از کسانی که ما را گاها مهمان میکنند، قبل از اینکه ما سرشان چتر شویم و خودمان را برای یک دانه فلافل خراب. و چپ چپ نگاه میکنم به کسانی که خود را ایزوگام کرده و نم پس نمیدهند! دریغ از یک فلافل که بشود از اینها گرفت، دریغ، ما ذلک الظن بهم.
۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۸
«خوب نویسی برای خوب شدن حال» شعار وبشان بود. اگر اهل دزدی بودم، قطعا این شعار را میدزدیدم. قبلتر از اینکه با وبشان آشنا بشوم از سیاه نویسی ها، از بد نویسی ها، از سطل آشغال پنداری وبلاگ شکایت کرده بودم. عقلم فقط به شکایت کردن رسیده بود و به چیزی در مقابل بد نویسی فکر نکرده بودم و وقتی این شعار وبشان را دیدم خواستم بدزدمش. چند مرتبه هم آمدم در مدح و ستایش این شعار بنویسم که الحق شعاریست قابل ستایش.
«خوب نویسی» چیز خوبیست، «برای خوب شدن حال» خوبی اش را مضاعف میکند.
اصلا بگذارید این شعار جهانی بشود. چه ایرادی دارد؟ پخشش کنید، گوش به گوش، سینه به سینه به بقیه برسانید که خوبی ها برای خوب شدن حال، که خوب عمل کردن برای خوب شدن حال، که خوب... یعنی واقعا نمیخواهید خوبی ها را زیاد تر کنید؟
۸ نظر ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۳
یک جای کار میلنگد
نمیتوانم راجع به خوبی ها حرف بزنم
نمیدانم چرا
اما یک جای کار میلنگد
مثلا
میخواهم بگویم باید کالای ایرانی خرید
ولی به انتهای نوشته هایم که میرسم میبینم پست به دلم نمینشیند
بعد انتظار دارم به دل شما بنشنید؟
دل من خراب شده است
میشود شما با دل خودتان به جمله ی من نگاه کنید
و
کالای ایرانی بخرید؟
۲۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۳
من هر چقدر هم بخواهم بقیه را گاو و گوسفند حساب کنم نمیشود. خیلی هم سعی کرده ام، داخل اتاق راه رفته ام و با خودم تمرین کرده ام اما باز هم بقیه گاو و گوسفند حساب نمیشوند. خدا خیلی مقام والایی دارد که یک عده را گاو و گوسفند که نه، خر تر حساب میکند. البته ضمن عذرخواهی از جناب خر که در این جا از او استفاده شد. اینجاست که معلوم میشود من هنوز خدایی نشده ام و الا بقیه را چرا نباید گوسفند حساب کنم و موقع صحبت کردن هِی د ت پ ت راه بیندازم برای توضیح یک نظریه ی مبطوله!
میدانید؟ معلوم است که نمیدانید! من انتظار بی جا دارم. اگر میدانستید که نیاز نبود من بنویسم، پس نمیدانید. یک سری نظریات هر چقدر هم که چرت باشند، باز هم جریان سازند. این است که بزرگان اگر بلرزند، خلقی متنعم میشوند، چون بزرگند. چرت ترین نظریات بزگان، لرزاننده تر از قوی ترین چرتیات نابزرگانند، چون منسوبند به بزرگان. پس به نظر من یا بزرگ نشوید یا بزرگ میشوید درست بزرگ بشوید که یوم ندعو کل اناس بامامهم و این مردمند که میلرزند به پای شما.
من هنوز بزرگ نشده ام و هنوز کوچکم. هنوز هم خیلی خدایی نشده ام. هنوز نمیتوانم بقیه را گاو و گوسفند در سخنرانی و گاو و گوسفند تر ها را در زندگی کان لم یکن شیئا مذکورا بینگارم، این است که برای کنفرانس سه شنبه ام د ت پ ت گرفته ام و برای گاو های جاری در زندگی چخه چخه! چخه د ت پ چخه ت خلاصه ای از این روزهای من است!
آن وقت بزرگ ما که نه، بزرگی که دوست دارم جزو جرگه ی کوچکان درگاهش قرار بگیرم، زمانی بدتر از الان، وسط دل جنگ، کل دنیا یک طرف و تیم او یک طرف، بعد از انقلاب و در آن بحبوحه ی مخالفت ها و تصویب قانون اساسی و شهادت یاران نزدیکش و مردمش و ماندن میان کسانی که، نه، بزرگ همیشه بزرگ بود و هست و لقد خلقنا الانسان فی کبد و مشکل که همیشه هست، کم و زیاد، گفت آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.
آمریکا شد کان لم شیئا مذکورا ی زندگی اش... و من همچنان د ت پ ت وار به زندگی ام ادامه میدهم
۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۳

پس از «من زنده ام»

1.به عنوان کسی که خانوم نیست (خواستم بگویم مرد هستم دیدم واژه بار معنایی عظیمی دارد. از مذکر هم خوشم نمی آید. حس حیوان بودن به آدم دست میدهد. پس همان خانوم نبودن بهتر است) باید اعتراف کنم یکی از سنگین ترین روضه ها برایم روضه های اسارت و روضه های ایام فاطمیه است. گاهی دلم میخواهد وسط مجلس بیرون بروم و نشنوم... سخت است. واقعا سخت است. با اسارت مرد ها در کتابهای دیگر کمی آشنا شده بودم و همین هم مانع میشد که دست و دلم سمت من زنده ام برود. وقتی که شروعش کردم مجبور شدم که فقط تند بخوانم تا زودتر تمام شود و خیالم راحت شود که نویسنده آزاد میشود. بعضی جاهای کتاب پا به پای مردهای کتاب، مثلا پا به پای حاج آقای ابوترابی گریه کردم. گریه هم داشت. سخت ترین قسمت روایت هم، روایت مربوط به خانواده ی خانوم آباد بود که در آن دوران چه کشیده اند. خدا را شکر که تمام شد... همین

2.چند تا چیز از کتاب فراموشم نمیشود. یکی آن روحانی نمایی که آمد بالای سر چهار دختر و گفت من خمینی عراقم و یکی شیخ علی تهرانی. نمیخواستم اسم شیخ علی تهرانی را ببرم اما ... . دو عدد آدم ملبس به لباس روحانیتی که حداقل یکی شان مدعی اجتهاد است. شیخ علی تهرانی را اگر بشناسید میدانید که در یک برهه ای همکاری هایی با منافقین داشته. آن یکی که اسمش هم در کتاب معلوم نشد و فقط به انگشتر طلا و دندان طلا و نگاه هیزش اشاره شده. این دو شخصیت نشان دهنده ی اینند که چقدر میتواند علم مانع پرواز انسان بشود. دو شخصیتی که بیشتر از اینها جای بررسی دارند. دو شخصیتی که... بگذریم. این دو تا را فراموش نخواهم کرد. خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند

3.نویسنده یا از عمد یا از روی ترس و یا از روی امیدواری ای که در آن موقع باید به خودش میداده و یا حتی از روی ناآگاهی، قسمتهایی از واقعیت را ندید گرفته و کمتر از آن صجبت میکند. مثلا آنجا که کل اسرا را برادرانش میداند و بیشتر از خوبی هایشان صحبت میکند. گاهی هم به خود فروخته های آنجا اشاره میکند اما گاهی و بیشتر صحبت از خوبی هاست. با این وجود میتوان این کتاب را بیان یک سری واقعیاتی دانست که کمتر ذکر شده. خوبی ها و مرارت ها، نحوه ی زندگی مردم، عشق و علاقه به امام ره، پایداری و رسوخ ایمان و خیلی چیزهای دیگر. این کتاب بیشتر این حرف من را ثابت میکند که همه جای کشور تهران نیست! گاهی با خودم فکر میکنم حتی بعضی نظریات هم نظریات تهرانیست و اصلا برای یک فضای خاص تهیه شده نه برای این مردم و چیزی از واقعیت را بیان نمیکند مگر بیان درصدی از واقعیات جامعه ی به اصطلاح روشنفکر را. یک مثال معروفی دارد یکی از این اساتید ما که میگوید: «یکی از کمونیست ها مینویسد ما آموزش های زیادی در باب کمونیسم و مارکسیسم و کارگر دیدیم. خودآگاهی کارگر ها، کارگر های معترض، کارگرهای عدالت خواه و ... را در ذهن خود فرو کرده بودیم. آمدیم بیرون، در بطن جامعه، در جامعه کارگری دیدیم اصلا اینهایی که ما میگوییم با کارگر ها نمیخواند! کارگر ها اصلا این حرفها را نمیفهمند.» همین مثال فکر کنم فرق واقعیت را با مثال های ذهنی، تئوری های ذهنی یک عده بیان میکند. جامعه ی ایران را باید درست شناخت، نه اینکه یک گوشه از جامعه را دید و به همه جا تعمیم داد. بنظرم حتی بعضی نظریات هم نظریات تهرانی شده اند! نظریات یک گوشه ی تهران که به کل کشور و کل دنیا تعمیم داده شده. نظریاتی که با واقعیات نمیخواند

4.نامه های ظاهرا عاشقانه و فکر های من هم که جای خود دارد! هنوز در مورد آن نامه ها و حرفها به نتیجه ای نرسیده ام!

۹ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۴

امروز که یک گوشه وسط هیاهو ها تنها شدم گوشی ام را درآوردم و. و. فقط و. همینطور زل زدم به دیوار کناری. یادم آمد که قبلتر ها در چنین شرایطی، در وسط هیاهو ها وقتی تنها میشدم حس عرفان برمیداشتم و خدا شناسی میکردم و حتی بغض. هر چند که همیشه این خداشناسی هایم وسط کوه بوده اما بیایید این دفعه از خاصیت کوه و طبیعت ساده بگذرید و به این فکر کنیم که چرا وقتی قبلا میان هیاهو ها تنها میشدیم حس عرفان برمیداشتیم و الان نه. بنظر من ممکن است دو دلیل داشته باشد. اول آنکه من آدم بدی شده باشم که بیایید از این دلیل هم ساده بگذریم! دوم آنکه خلوت ما از ما گرفته شده. با گوشی، با اینترنت، با در معرض عام بودن حتی در خلوت، با هر چیز دیگری که اسمش را بتوان گرفتاننده ی خلوت گذاشت. حالا که پا به پای من آمدید و از سایر عوامل گذشتید و به این رسیدید که گرفتاننده ی خلوت ها، خلوت را از ما گرفته، بیایید به پیش فرض سوال برگردیم که آن خلسه ی عرفانی چیز خوبی بود و آن خلوت عالی، حتی اگر بعدا با پایین آمدن از کوه آن خلسه را به آب بینی بز میفروختیم. و حالا با این مقدمه ها بیایید نتیجه بگیریم که خلوت چیز خوبیست و گرفتاننده های خلوت چیزهای بدی و بعد ذهنمان را از گرفتاننده های صرفا مجازی فراتر ببریم و بیندازیم میانِ...

این مقدمات را رها کنید!

آن حجره ی کوچک زیر پله ی حوزه، میان چهل سالگی و اوج مشغولیتم آرزوست! همین

۶ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۴

باور کنید من از یک سری اسامی بدم می آید و دلم میخواهد زودتر اینها از جامعه حذف شوند و دلم نمیخواهد از آنها استفاده کنم. پس الان هم استفاده نمیکنم. خودتان بدانید من چه میگویم دیگر!!

یک کرمی درون وجود من هست به اسم کرم مخالفت با هر چه که اینجایی نیست! بیست و پنج بهمن چه روز مهمی است؟! :| چون اینجایی نیست من با آن مخالفت میکنم. میخواهید به همسران خود محبت کنیدو برایشان کادو بخرید؟! همسران دارید؟! چند تا چند تا؟!!! ما یک دانه اش را هم نداریم آن وقت شما همسران دارید؟!! خوب کاری میکنید! دستتان درد نکند که میخواهید به همسران تان محبت کنید و چه نیکو و چه زیبا، چه مامان! اما آیا الزامی دارد حتما در این روز کادویتان را به ایشان بدهید؟! کرم درون من میگوید الزامی ندارد که هیچ، باید هم با در این روز کادو نخرید و تاکید کرد بر کادو نخریدن! تا این قضیه هم تبدیل به عرف نشده که فردا روز بیایند و بگویند این مسئله عرف است و شما چرا مخالف عرف حرف میزنید، من فحشش میدهم! 

آی هوار و آی لعنت بر بیست و پنج بهمن!

۵ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۵
تا سوم ابتدایی مرسوم بود که پدر ها و اکثرا مادرها می آمدند مدرسه و هدیه ای میدادند دست خانوم معلم که از این کودک دلبند ما تقدیر و تشکر کنید. و من چقدر بدم می آمد از مادرهای مانتویی! سوم ابتدایی مادرم دست من را گرفت و گفت بیا برویم بیرون هر کادویی که میخواهی انتخاب کن. من هم کودک فرهیخته ای بودم، دست مادرم را گرفتم و رفتیم کتاب فروشی. شنگول و منگول و سایر کتابهای رده ی سنی ما در شأن یک فرهیخته نبود و هر چه گشتم کمتر پیدا کردم چیزی که در شأن هدیه به یک فرهیخته باشد اما نهایتا کتاب محمد صلی الله علیه و آله و زمامداران را خریدم! یک کتاب نیم عربی نیم فارسی، شامل تمام نامه های پیامبر صلی الله علیه و آله به زمامداران و حواشی پیرامون آن! از قیصر گرفته تا خسرو پرویز خودمان. مادرم هم بنده خدا مجبورا کتاب را خرید. تا دوم راهنمایی این کتاب اصلا به کار من نیامد جز داستانهای عبرت آموزش!! دوم راهنمایی هم معلم روش تحقیقمان گیر داد که باید تحقیق بیاورید! ما هم نامردی نکردیم و همان کتاب را دادیم بیرون تا برایمان تایپ کنند، چون عمرا در هر صد هزار نفر انسان کسی پیدا میشد که آن را خوانده باشد! زمینه های تحقیق را هم نوشتیم آشنایی با صدر اسلام! الان هم نمیدانم این کتاب کجای خانه است اما میخواهم بروم یک نگاهی بهش بیندازم ببینم هنوز هم به کارم نمی آید یا بالاخره درصد فرهیختگی و نیاز ما میخورد به این کتاب؟!! خلاصه که از بچگی اندیشه های بزرگی در سر داشتم منتهی کتاب های مرتبط با اندیشه هایم پیدا نمیکردم!
۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساجده رضایی

گوشی هدیه نمیدهید؟!

راستش از اول دبیرستان تا الان من گوشی نخریده ام. هر بار گوشی ام به کل نابود میشد، گوشی مادر و خواهرم را برمیداشتم. و جالب است بدانید که گوشی مادر و خواهرم مشترک است. در کربلا بود که به شقاوت خویش پی بردم و گفتم نامرد! الان آنها خیلی وقت است که گوشی ندارند! آدم باش و گوشی بخر! بیشعور! ولی خب چه کنم که خیلی وقت است منتظرم این گوشی های یک و پانصدی، پانصد تومان بشوند. که متاسفانه قبل از اینکه پانصد بشوند، از دور خارج میشوند.
فمنیست ها که هیچ، همین خانوم های همسایه هم بفهمند که من چه ظلمی در حق خواهر و مادر خویش روا میدارم، با بیل خاموشم میکنند!
البته ظلم که نیست. رافت و عطوفت مادرانه و خواهرانه است که گوشی را به من میبخشند، و الا اگر من توانایی داشتم زور بگویم میتوانستم یک قاشق بیشتر از خواهرم غذا بگیرم، که نمیتوانم! زورگوی مهربانِ غذا نده!

۳ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۶

حالا ما هم شبیه کاراگاه پوارو، شبیه شرلوک، دنبال نشانه میگردیم تا به واقعیتی برسیم. همان موقع که قرعه کشی به نام دکتر رضایی افتاد و ابتدای بحث راجع به فرهنگ، پول را از جیبش کشید بیرون و حرفهایش را کشاند سمت اقتصاد، گفتم زرشک! هر کاری هم بکند، جز برائت از آن حرکتش و دیدِ اقتصاد وارش به فرهنگ، من دلم با افکارش صاف نمیشود. فلذا باز هم کاندید بشود، باز هم رای نمیدهم.

دیروز استاد داشت در رابطه با برنامه های توسعه ی اقتصادی (یا هر چیز دیگری! کلا من به آن چیزی توجه نمیکنم که متن است!) صحبت میکرد. به برنامه ی چهارم که رسید گفت: «و این برنامه خورد به سونامی آقای احمدی نژاد». و در ادامه توضیح داد که جامعه ی منتظر برنامه احتیاج ندارد! و اگر برنامه ریزی کند یعنی منتظر نیست و به همین دلیل دکتر زد زیر کاسه کوزه ی برنامه توسعه و آنقدر کشش داد تا ... . بعد بچه ها در نقد این تفکر برآمدند که چرا جامعه ی منتظر نمیتواند برنامه ریزی کند؟ و دوست داشتند بگویند که این حرف غلط است.
این بار هم به رسم پوارو باید عمل کنیم.
اگر احمدی نژاد این چنین تفکری داشته باشد بنظرم از دشمن ترین دشمنان انقلاب اسلامی خواهد بود و نباید رای بیاورد، البته اگر کاندید شود برای دوره ی بعد.

۱ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
یعنی میخواهید بگویید شما از آن دسته افرادی هستید که تا به حال به نحوه ی عاقبت به خیری و شری افراد فکر نکرده اید؟! یعنی میخواهید بگویید تا به حال هیچ دلیلی پیدا نکرده اید که چطور میشود کسی از خانواده ی خوب، ناگهان بد میشود و بالعکس؟! یعنی میخواهید بگویید تا به حال فکر نکرده اید چطور کسی در این زمانه میتواند عاقبت به خیر بشود؟! یعنی هیچ برنامه ای برای خودتان و بچه تان ندارید؟! یا دارید و نمیخواهید بگویید؟! ویچ وان؟!
۴ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
من کلا از محیط های ناشناس، یک ترسی دارم. روز اول که وارد دانشگاه شدم همین ترس را داشتم. شماره ی کلاس را که نگاه کردم و داشتم از پله ها بالا میرفتم، یکی از من پرسید فلان کلاس کجاست؟ گفتم شما هم مبانی سیاست دارید؟ گفت بله. و با هم راهی شدیم سر کلاس. خوشحال بودم و خدا را شکر میکردم که وارد دانشگاه نشده توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم. از لهجه اش میشد فهمید که اینجایی نیست. پس تصمیم گرفتم غریب نوازی کنم و تا مسیری همراهش باشم.
کلاس که تمام شد راه افتادیم. وسط راه بود که فهمیدم مذهبش با من فرق دارد. ترسیدم! تا حالا از نزدیک همچنین کسی را ندیده بودم. کمی به خودم دلداری دادم و گفتم ایراد ندارد، شما به غریب نوازی ات ادامه بده و ثابت کن که چقدر مذهب خوبی داری. ثابت کن که مذهبت حق است! نکند ذهنیت بد از مذهبت به جا بگذاری. با این حرفها داشتم بر ترسم غلبه میکردم. انگار که در یکی از پیچ های تاریخی قرار داشتم و اگر به سلامت عبور میکردم، من بودم و یک دنیا خوشی. کمی که جلو تر رفتیم فهمیدم از سربازی معاف شده. پرسیدم چرا؟ به یک جایی از بدنش اشاره کرد که قلم از بیانش عاجز است و با لبخند ملیحی سعی داشت توضیح بدهد که تازه یک عمل خاک بر سری را پشت سر گذاشته! نفهمیدم دقیقا چه عملی را پشت سر گذاشته، اما از همان اشاره اش و اینکه بخاطر آن مشکلش از سربازی معاف شده کافی بود که ترسم دو برابر بشود! مذهبش که فرق داشت کم بود، حالا جنسیتش هم معلوم نیست چه بوده و چه هست و چه خواهد شد! به غلط کردن افتادم و قید پیچ تاریخی را زدم و با هر بدبختی ای بود تا مسیری همراهش رفتم و بعد هم بای بای!
فردایش که رفتم دانشگاه تا من را دید یک لبخند ملیحی زد که ته دلم خالی شد! اصرار داشت که بیا کنار من بنشین اما من خوب بودن میزهای کناری را بهانه کردم و نشستم کنار کس دیگری و سعی کردم با این آقای جدید ارتباط برقرار کنم تا از قبلی خلاص شوم. ول کن هم نبود که! هِی میگفت بیا کنارم. به بدبختی قانعش کردم که جایم خوب است و زود با آقای جدید ارتباط گرفتم. فهمیدم او هم در اینجا غریب است.
با آقای جدید داشتم از کلاس برمیگشتم که فهمیدم این هم مذهبش فرق دارد! باز هم ترسیدم و کمی به خودم دلداری دادم که چیزی نیست و آرام باش. کمی که جلوتر رفتیم فهمیدم از سربازی معاف شده. وقتی پرسیدم چرا معاف شدی مثل قبلی مختصات یک عمل خاک بر سری را داد! کارد میزدی خونم در نمیامد! اول کار و نیامده دانشگاه و این همه خوشبختی؟! محال است!

الغرض من از همان اول هم دانشگاه را با خاطرات بد شروع کردم. آقا خاطره بد دارم! میفهمید؟! روز دانشجو را به من تبریک نگویید! خاطره ی بد دارم! خاط ر ه ی بدِ بدِ بدِ بد!
۴ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۰

من در راه مسجد چه کفش ها که از دست ندادم! با کفش میرفتم پای برهنه برمیگشتم.
یک بار مادرم کفش نویی خریده بود و اصرار داشت که با این کفش مسجد نرو که میدزدنش. اما من اصرار داشتم همیشه بهترین ها را برای مسجد باید انتخاب کرد و پوشید. رفتم مسجد و ما بین نماز مغرب و عشا خواستم بیرون بیایم که دیدم بهترینم را برده اند! نامرد بعد از نماز مغرب حاجتش را گرفت و برد! با شرمساری و ندامت و پشیمانی و بدبختی رسیدم خدمت مادر. حالم بماند. بغضم گرفت!
اما از آن جهت که المومن کالجبل الراسخ، آقا دزده خیال میکرد که میتواند با این کار من را از پوشیدن بهترین ها برای مسجد منع کند و من دیگر این کار را نکنم. اما من الان ... . الان راستش خیلی فکر نمیکنم که چه میپوشم و به مسجد میروم. جاکفشی ها را کلید دار کرده اند و مطمئن تر شده. اما من انگار کمی عوض شده ام و به پوششم دقت نمیکنم. پوشیدن بهترین ها برای نماز و مسجد مستحب بود دیگر؟!

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۴
داعش چند تا دستشویی در بین مسیر نجف تا کربلا تعبیه کرده بود. میرفتی سمت دستشویی میدیدی تنها کاری که نمیشود آنجا کرد شستن است. حالا درست است که من خیلی کثیف هستم اما بالاخره نماز که میخوانم! نمیدانم این ها در دینشان طهارت ندارند؟! بابا آفتابه ای چیزی میگذاشتید آنجا آخر! فکر کنم آخر شبها هر کس میرفت دستشویی پخ پخ اش میکردند! دستشویی ای که آب نداشته باشد جز کمینگاه داعش نیست!
کربلا با این که هر پنج قدم سی چهل تا دستشویی گذاشته بودند اما باز هم مشکل دستشویی برپا بود و قدم رو میرفت! یک جعبه ی مکعبی شکل بود با سوراخی دایره ای شکل در ضلع پایینش. سه تا آفتابه داشت که باید میرفتی بیرون پر میکردی و می آمدی داخل! سیستم کانال هم نداشت! جعبه را کمی از زمین ارتفاع داده بودند و پایینش را پوشانده بودند! خلاصه افتضاحی بود برای خودش. مسئله اما اینجاست که من برای این دستشویی هم یک ربع سر صف ایستادم!

کربلا کارخانه ی آدم سازی است. هم از جهت معنوی هم از این جهت که بچه میبردی مرد برمیگرداندی! سوسول برده بودیم الان یک کثیفی تحویل جامعه داده ایم که! بدنشان ساخته شد! همین دستشویی ها هم نمونه اش.
۲ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۰

نجف که نشسته بودیم تا بچه ها موکبی پیدا کنند برای خوابیدن، صحبت دو تا از بزرگتر ها نظرم را جلب کرد. بحثشان سر خانومهای لبنانی بود. یکی دیگر از بچه های کوچکتر از من هم به بحثشان اضافه شد. از این جمع سه نفره یکی شان متاهل بود و دو تای دیگر مجرد و به شدت معتقد به این که زن فقط زن لبنانی! آن متاهل هم به یکی از مجردها میگفت که من خانومِ خوب لبنانی سراغ دارم. میخواهی؟ و مجردِ پیشنهاد شونده با روی باز قبول کرد. هر چند که میدانم همه ی این بحث ها فقط در حد بحث میماند و به هیچ جایی نمیرسد و بیشتر برای شوخی است. اما از واقعیت های پشت سرش نمیتوانم بگذرم.

اما چرا خانومهای لبنانی جلب توجه کرده بودند؟
اگر از منظر خودم بخواهم جواب بدهم میگویم دلیل اولش فرار از ایران است! البته از جو عمومی جامعه و هزاران سختی ای که در زندگی با آن مواجه خواهند شد. شما وقتی زن خارجکی بگیرید دیگر هزار کار را نیاز نیست انجام بدهید و خیلی راحت خیلی از مشکلات با جمله «اینها داخل فرهنگشان این چنین چیزی نیست و یا ما همچنین چیزی در فرهنگمان نداریم» حل خواهد شد. و این نشان دهنده ی بیجا بودن بخشی از فرهنگ ماست که به راحتی قابل چشم پوشی است. پس دلیل اول این شد که یک سری از مشکلات حل خواهد شد.
اما دلیل دوم بنظرم بحث قیافه ی طیف لبنانی است. و الا شیعه را که همین عراق هم دارد، افغانستان هم، آفریقا هم! اینجاست که باید کمی به ملاک ها شک کرد. چرا شیعه ی افغانی نه؟! چرا شیعه ی سومالیایی نه؟! ممکن است بگویید فرهنگِ برابرترِ لبنان و ایران، که من مخالفم با این حرف. نمیگویم همه ی کسانی که خانومهای لبنانی نظرشان را جلب کرده دنبال قیافه رفته اند و یا حتی درصد اعلام بکنم و بگویم بیشترشان یا کمترشان، و یا حتی بگویم دنبال قیافه رفتن در ازدواج چیز بد یا خوبی است، فقط میگویم بنظرم این هم دلیلی است برای تمرکز بر خانومهای لبنانی.

حالا ممکن است بگویید که ما هم این ها را میدانستیم و چیز جدیدی نگفتی که و همه ی مردهای ایرانی اینطوری هستند، که باید اولا بگویم زرشک! ثانیا من در آخر بحث میخواستم بگویم این رویکرد را زیاد دوست ندارم.هر چند که حرام نباشد. و هر چند که همین رویکرد در خانومها نسبت به آقایان هم رواج داشته باشد.
من دوست ندارم بین شیعه ها فرق بگذارم، از آن افغانش گرفته تا آفریقایی اش و همین لبنانی اش. در مرحله ی اول همه شان شیعه اند نه اینکه یکی شیعه باشد و آن یکی شیعه تر... .
برای تشخیص شیعه تر بودنِ شخص، قاعدتا کشور ملاک نمیشود. میشود؟

۱۵ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۰

دیشب تصمیم داشتم برای روضه ی بعد از نماز صبح بروم مسجد محل. صبح وقتی از خواب بیدار شدم که ده دقیقه مانده بود نماز قضا شود. حالا چرا اینطور شد؟

یکی از بچه ها دچار مشکلی شده بود و عده ای در رابطه با او نادرست عمل میکردند و با اینکه به آنها خیلی ربطی نداشت در زندگی اش تجسس میکردند. دیشب داشتم به این فکر میکردم که اگر کار به فلان جا رسید من چه عکس العملی داشته باشم؟ فلان جا حالتی است که به سختی ممکن است رخ بدهد! فلذا بنظرم کار بیهوده ای کردم که نشستم به آن فکر کردم. و اصلا فکر حساب نمیشود و بیشتر تخیل بود.
از همین تخیل است که بنظرم گاهی اوقات ضربه میخورم. یکی از خوبی های ماه رمضان برای من این بود که تخیل را در اختیار خودم گرفته بودم و هر جا ذهنم میخواست به سمت تخیل برود، جلویش را میگرفتم.

نظر من هم این است که امروز صبح نتوانستم روضه بروم به دلیل همان تخیل بی جای دیشب. حالا ممکن است این نباشد، اما فعلا تنها نظریه است که در اختیار دارم.

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۴
یکی از مواردی که در سفر اربعین برای من خیلی عالی بود، سبک زندگی آن بود. هروقت گرسنه میشدی میرفتی سراغ شکار! هر وقت خسته میشدی کنار جوب میخوابیدی! هر وقت کثیف میشدی میگشتی دنبال دستشویی برای استحمام! دستشویی هم که خدا برکت بدهد، از افتضاح هم افتضاح تر بود! از این ها که بگذریم میرسیم به چفیه.
چفیه یا شال نجفی یکی از استراتژیک ترین چیزهای این سفر بود. پنج شش روز روی سرم بود و موهایم را شانه نکردم و از گرما و سرما و خاک و ایدز موجود در هوا(!) خودم را به دور داشتم، به وسیله ی آن. حیف که در ایران نمیشود این شال را روی سر انداخت و توی خیابان راه افتاد. حیف!
حیفِ ثانی هم تعلق میگیرد به اینکه من اشتباه کردم از نجف شال نجفی نخریدم و با همان شالی که از ایران برده بودم برگشتم. حیفِ ثانی!
۵ نظر ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۵
مادرم فوق العاده سنتی فکر میکند. فکر میکند که اگر من جلسه قرآن نروم یعنی از راه به در شده ام و نمیداند که در همین جلسات قرآن چقدر یکدیگر را مسخره میکنند و دلها را میشکنند. مادرم فکر میکند موسیقی و کلاس های موسیقی جای مناسبی نیست و نمیداند که همین کلاس های موسیقی چقدر به بشریت کمک میکند و روح آدم را جلا میدهد. او فکر میکند هیئت جای خوبی است و نمیداند چقدر در آن جا بچه های مردم قلیانی میشوند. او فکر میکند کلاس های تئاتر و سینما جای بدیست و نمیداند از همین کلاسها و جلسات چه آدم های نیکی بیرون آمده اند و هر ساله مقداری از درآمدشان را صرف امور خیریه میکنند. مادرم فکر میکند مسجد جای خوبی است و نمیداند همین مسجدی ها چشم دیدن همدیگر را ندارند. مادرم فکر میکند کلاس های مختلط و ارتباط با نامحرم بد است و نمیداند کمک به یک هم نوع و روابط سالم برقرار کردن در جامعه ی فعلی مرسوم است.

مادرم فوق العاده ظاهر بین است و رفتار بچه اش را قبل و بعد از این جلسات و کلاس هایی که میرود و نمیرود میبیند. قبل و بعد از دانشگاه رفتنم را دیده، قبل و بعد از مسجد رفتنم را هم دیده. حالا شما هر چقدر هم که به او بگویید دانشگاه جای خوبیست و مسجد جای بدیست باور نمیکند که!
شخصیت ظاهر بینِ سنتی!
۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساجده رضایی

بی سر و تهِ بی سر و ته

میدانید دروغ و تهمت چرا بد است؟ چرا اَخ است؟
ما یکی را در مجموعه داشتیم که فوق العاده علاقه مند به مباحث فکری بود. از عرفان و بحث رابطه ی بین انسان و خدا گرفته تا بحثهای فیزیکی خم زمان و فضا(اسمش را درست نمیدانم! چنین چیزی میبایست باشد). باید کار مجموعه ای کرده باشید تا بدانید چقدر همه چیز به هم مربوط است. یک جا که لنگ بزند، زمین و زمانِ مجموعه لنگ خواهد زد. این بنی بشر داستان ما هم از آن بچه های با تقوا بود. از آنهایی که همت وار چشمان سیاهشان برق خاصی میزند. چهره ی دوست داشتنی ای دارد. حرفهای تو دل برویی میزند. از همین ها که آدم دوست دارد با او باشد و اوست که راه شهدا را ادامه میدهد.
تا اینکه هفت ماه قبل، کمتر یا بیشتر، صدایش درآمد که بارها به بقیه تهمت زده. احدی را سالم نگذاشته. عموما محکوم شده بودند به رابطه داشتن های آنچنانی. دروغ پشت دروغ. دو به هم زنی. زیرآب این را پیش آن زدن و بالعکس. که چه بشود؟ که بتواند دمی بیشتر با آنان که دوست دارد باشد و بزرگتر های مجموعه او را از این کار منع کرده بودند. پس شروع کرده بود به همه تهمت زده بود.
فرض کنید آدمی را که همیشه به راستگویی میشناختید بیاید و بگوید فلانی رابطه ی آنچنانی داشته. چه میکنید؟ او بارها این کار را کرد. و چه شد؟ یکی یکی اسطوره های اخلاق را از اخلاق ساقط کرد. کار به جایی رسید که یکی از شدت تهمتی که به او زده شده بود راهی بیمارستان شد.
چقدر طول کشید تا همه ی کسانی که باید در جریان کارهای او قرار بگیرند، قرار گرفتند خدا میداند. چند نفر این وسط پیر شدند خدا میداند. چند نفر آبرویشان ریخت خدا میداند. چند نفر با او به گناه کشیده شدند، خدا میداند.
حالا فهمیدید چرا دروغ و تهمت و غیبت اخ است؟ از این اراجیف بافی ها خوشم نمی آید. همان سبکی قدیمی و دلی بهتر است. خدا گفته رد غیبت کن، پس توی بیشعور هم باید رد غیبت کنی. نباید اشاعه گر تهمت باشی. نباید دروغ بگویی. احمق. خاک بر سر. آبروی کسی را نبر.

نمیدانم این داستان از کجا در ذهنم است، اما هست. گفتند که به آیت الله کاشانی انگلیس ها تهمت زدند که ختنه نشده! تهمتی که هیچ کارش هم نمیشود کرد. تا این که مرد غسال آیت الله آمد دم در سفارت انگلستان و گفت چرا دروغ گفتید؟ گفتند ببخشید اشتباه شد!!

چند ماه قبل اینچنین حرفهایی را زدم. آن بار از علل انحراف و زمین خوردن های ناگهانی خوب ها گفتم و از خدا خواستم... . چشمان سیاه درخشان مگر همان چیزی نیست که برایش عده ای تلاش میکنند و عده ای میستایندش؟ همان ها که شهید همت داشت. پسرک داستان ما هم از آن چشمها داشت. دنبال علم آموزی هم بود. اما چه شد؟
گاهی با خودم فکر میکنم گور پدر هر چه گاو باسواد است. وقتی آخرش تباهی است چرا زیر پرچم دیگر بروم؟ از کجا معلوم زیر آن یکی پرچم که بقیه سینه میزنند چیز خوبی باشد؟ مگر بارها برایم ثابت نشده همینجا همه چیز هست؟ چرا آن طرف بروم؟

امشب که دوباره پسرک را دیدم، امشب که دوباره مطمئن شدم در حال موش دواندن است که بگوید وقتی همه ناسالمند، چرا من باید از مجموعه بیرون بروم، امشب... دوباره حالم خراب شد. همین امشب
از غیبت ها، تهمت ها، آبرو ریزی ها... . حال خراب میفهمید یعنی چه؟ سر و ته نداشتن این حرفها یعنی حال خراب. یعنی ترس از عاقبت به شری. یعنی ترس از اینکه نکند شهید نشوم، ترس از بهم ریختن یک جای خوب. یعنی درد
آن هم شبی که باید از قاسم مینوشتم. شبی را که خراب کرد آخرش را.


+پر تهمتهایش هنوز به ما نگرفته الحمدلله(؟)

++ چه کنم؟ نفرین یا دعا؟
ریشه اش باید کنده شود. ریشه ی کارهایش و تا وقتی که خودش اصرار بر کارهایش دارد، یعنی باید ریشه ی خودش کنده شود.
۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساجده رضایی

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساجده رضایی

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ساجده رضایی