محافظ کاروان ما در کربلا پسری بیست و یک ساله بود که دو تا بچه داشت و در حال گرفتن زن دومش بود. چند صد کیلومتر آن طرف تر پسرهایی بار می آیند اینطوری. قطعا که به خیلی عوامل بستگی دارد. فقط خواستم اشاره ی گذرایی داشته باشم به بحث سن در خیلی از مسائل از جمله ازدواج! از آن موقع که سنم را گفته ام خجالت میکشم راجع به ازدواج صحبت کنم. اصلا حس بدی به من دست میدهد و هِی دستش را اینطوری اینطوری(اینطوری اینطوری نوعی تکان دادن دست است) تکان میدهد و هِی لبخند های مرموز میزند. خصوصا وقتی یادآور میشوم که اینجا تقریبا همه از من بزرگترند باز همان حس لبخندهای خباثت آلود میزند و دهانش را کج میکند که به من کج دهانی کند. ولی جدا از این مسائل من پر رو تر از آن هستم که نگویم! بعد هم اینکه یک پیرمردی در کاروان ما بود اصرار عجیبی داشت به محافظ کاروان بگوید الذئب اکلک! وقتی میپرسیدم الذئب اکلک یعنی چه جواب میداد یعنی گرگ بخورتت! بنده خدا پیرمرد شیرینی بود! شیرین تر از آن بنده خدا منم که اصرار دارم باید بچه ها را بزرگتر از چیزی که بقیه ی اطرافیانشان هستند بار آورد و اصلا چه معنی میدهد یک سری رفتار های اشتباه را به پای کودکی نهاد؟! هوم؟! بچه باید بزرگی یاد بگیرد اما کودک باشد، نه اینکه حماقت بیاموزد به اسم کودکی. توجه دارید به عمق فرمایشات گهربارم؟! حالا برگردید به ابتدای پست و آن مسئله ی تاثیر نداشتنِ خیلی زیادِ سن در بعضی مسائل. کودک باید کودکی کند قطعا اما نه حماقت بیاموزد و نه بی ادبی و نه کارهای زشت و بد و اَخ و جیز! و بعد دوباره به این فکر کنید که من از مسئله ی مهمی مثل ازدواج چه نتایج عمیق عرفانی فلسفی مهندسی ای گرفتم و بعد به آن حس بدی که گوشه ی صحنه ایستاده نگاه کنید که از رفتار خویش پشیمان و نالان است. حالا به من نگاه کنید! حفظنی الله با این همه کمالات که در حال تراوش هستم! همه با هم سجده ی شکر به پاس وجود چنین فرهیخته ای...! سجده!

۵ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۰
ما مرغی داریم(خدا تخمش را زیاد بگرداند!) که رنگش حنایی است. مدتهای مدیدی من با خواهرم تئوریک وار و بدون مشاهده ی میدانی راجع به قشنگی و زشتی و نحوه ی حرکت او بحث میکردیم. خواهرم اصرار داشت که بگوید او رنگش حلوایی است. من میگفتم حلوا پر رنگ است و مرغمان کمرنگ، پس حنایی است. دوباره خواهرم اصرار میکرد که حنا پر رنگ است و حلوا کمرنگ! من اصرار میکردم که حنا را نباید زیاد گذاشت که پر رنگ بشود و حلوا باید قهوه ای مایل به تیره باشد. آخر سر دیروز مرغ را گرفتم آوردم بالا و به خواهرم نشان دادم که بیا حنایی را ببین. وقتی مرغ را دید گفت این که طلایی است! و من به او خیره شدم و گفتم نه حنایی است و او اصرار داشت که طلایی است و حلوایی مرغ دیگری است. جدا از این بحث که ما از اول روی موضوع واحدی بحث نمیکردیم و جدا از این بحث که من هنوز هم اصرار دارم حنایی حنایی است و نه طلایی، باید به عموم حناگذاران بگویم که آن حنا را آنقدر روی دست و پنجولتان نگه ندارید که رنگش برگردد! هر چیزی حدی دارد. جانب انصاف را رعایت کنید تا مرغ ما طلایی نام نگرفته. مسئله ی بعد هم این است که حلوا باید پر رنگ باشد، پر رنگ! تکرار کنید بعد از من، پر رنگ! هر چند که من از شیرینی جات کلا خیلی خوشم نمی آید و آخرین باری که حلوا خوردم را به یاد نمی آورم ولی این دلیل نمیشود رنگ حلوا قهوه ای متمایل به سیاه نباشد. پس چه شد؟! حنا کم رنگ باید باشد نه پر رنگ و حلوا باید پر رنگ باشد نه کم رنگ
۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۷
حاضرید گرسنگی بکشید یا آش بخورید؟! با شکمو ها کار ندارم که آنها با خودشان هم کار ندارند و هی میخورند. میمانیم ما دسته ی اتقیا، اولیا، متصف به گرسنگی کشندگان برای ریاضت نفس، برای له کردن نفس، برای خرد کردنش. بعضی غذا ها مخالف خرد کردن نفسند. آش اینطوریست. یعنی شما وقتی دیدیدنش باید به شدت از خوردنش پرهیز کنید. خیلی دروغگوست. انسان به نیت سیر شدن میخورد اما ناگهان به خودش می آید و میبیند که کاسه اش تمام شده، شکمش پر شده اما سیر نشده. وسط پست نتیجه ی اخلاقی پست را هم بگیرم و آن هم این است که بعضی کارها مثل آشند. آدم تا تهش میرود به نیت سیر شدن، اما میبیند که به تهش رسیده، شکمش را هم پر کرده اما سیر نشده. حالا به ادامه ی پست میپردازیم. ادامه ی پست بحث تخصصی چگونه خوردن است. آنهایی که نمیخورند اصلا ما را همراهی نکنند. آنهایی هم که فتوسنتز میکنند همچنین. روی صحبتم با گیاه نخواران هم هست که این پست به درد آن پولداران گوشت خوار هم نمیخورد. میماند دسته ی خورندگان متقی گاهی آش و گاهی اگر پولش پیدا بشود و کسی مهمان بکند فلافل.
آشپزان محترم، مادران گرامی! جان جدتان آش درست نکنید. درست کردید ما را دعوت نکنید خانه ی تان! دعوت هم کردید اصرار نکنید ما بخوریم! آدم میخورد سیر نمیشود اما شکمش پر میشود. میفهمید از چه میگویم؟! از گرسنگی کشیدن با وجود پر بودن شکم! از تضاد، از پارادوکس. شکم تا گردن پر میشود اما دریغ از ذره ای سیری، کان لم یکن شیئا مذکورا
فلافل اما حکایت دیگری دارد. فلافل حکم بادکنک را دارد. از اولین لقمه ی فلافل تا پانزده دقیقه ی بعد شما وقت دارید مثل تراکتور غذا بخورید. تند تند. هر چه میتوانید فلافل بخورید در این پانزده دقیقه که بعد از پانزده دقیقه فلافل خود به خود در شکمتان باد میکند و دیگر اجازه نمیدهد شما چیزی بخورید. این هم از خاصیت فلافل و درس چگونه خوردن فلافل.
در پایان هم تشکر میکنم از کسانی که ما را گاها مهمان میکنند، قبل از اینکه ما سرشان چتر شویم و خودمان را برای یک دانه فلافل خراب. و چپ چپ نگاه میکنم به کسانی که خود را ایزوگام کرده و نم پس نمیدهند! دریغ از یک فلافل که بشود از اینها گرفت، دریغ، ما ذلک الظن بهم.
۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۸
«خوب نویسی برای خوب شدن حال» شعار وبشان بود. اگر اهل دزدی بودم، قطعا این شعار را میدزدیدم. قبلتر از اینکه با وبشان آشنا بشوم از سیاه نویسی ها، از بد نویسی ها، از سطل آشغال پنداری وبلاگ شکایت کرده بودم. عقلم فقط به شکایت کردن رسیده بود و به چیزی در مقابل بد نویسی فکر نکرده بودم و وقتی این شعار وبشان را دیدم خواستم بدزدمش. چند مرتبه هم آمدم در مدح و ستایش این شعار بنویسم که الحق شعاریست قابل ستایش.
«خوب نویسی» چیز خوبیست، «برای خوب شدن حال» خوبی اش را مضاعف میکند.
اصلا بگذارید این شعار جهانی بشود. چه ایرادی دارد؟ پخشش کنید، گوش به گوش، سینه به سینه به بقیه برسانید که خوبی ها برای خوب شدن حال، که خوب عمل کردن برای خوب شدن حال، که خوب... یعنی واقعا نمیخواهید خوبی ها را زیاد تر کنید؟
۸ نظر ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۳
یک جای کار میلنگد
نمیتوانم راجع به خوبی ها حرف بزنم
نمیدانم چرا
اما یک جای کار میلنگد
مثلا
میخواهم بگویم باید کالای ایرانی خرید
ولی به انتهای نوشته هایم که میرسم میبینم پست به دلم نمینشیند
بعد انتظار دارم به دل شما بنشنید؟
دل من خراب شده است
میشود شما با دل خودتان به جمله ی من نگاه کنید
و
کالای ایرانی بخرید؟
۲۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۳
من هر چقدر هم بخواهم بقیه را گاو و گوسفند حساب کنم نمیشود. خیلی هم سعی کرده ام، داخل اتاق راه رفته ام و با خودم تمرین کرده ام اما باز هم بقیه گاو و گوسفند حساب نمیشوند. خدا خیلی مقام والایی دارد که یک عده را گاو و گوسفند که نه، خر تر حساب میکند. البته ضمن عذرخواهی از جناب خر که در این جا از او استفاده شد. اینجاست که معلوم میشود من هنوز خدایی نشده ام و الا بقیه را چرا نباید گوسفند حساب کنم و موقع صحبت کردن هِی د ت پ ت راه بیندازم برای توضیح یک نظریه ی مبطوله!
میدانید؟ معلوم است که نمیدانید! من انتظار بی جا دارم. اگر میدانستید که نیاز نبود من بنویسم، پس نمیدانید. یک سری نظریات هر چقدر هم که چرت باشند، باز هم جریان سازند. این است که بزرگان اگر بلرزند، خلقی متنعم میشوند، چون بزرگند. چرت ترین نظریات بزگان، لرزاننده تر از قوی ترین چرتیات نابزرگانند، چون منسوبند به بزرگان. پس به نظر من یا بزرگ نشوید یا بزرگ میشوید درست بزرگ بشوید که یوم ندعو کل اناس بامامهم و این مردمند که میلرزند به پای شما.
من هنوز بزرگ نشده ام و هنوز کوچکم. هنوز هم خیلی خدایی نشده ام. هنوز نمیتوانم بقیه را گاو و گوسفند در سخنرانی و گاو و گوسفند تر ها را در زندگی کان لم یکن شیئا مذکورا بینگارم، این است که برای کنفرانس سه شنبه ام د ت پ ت گرفته ام و برای گاو های جاری در زندگی چخه چخه! چخه د ت پ چخه ت خلاصه ای از این روزهای من است!
آن وقت بزرگ ما که نه، بزرگی که دوست دارم جزو جرگه ی کوچکان درگاهش قرار بگیرم، زمانی بدتر از الان، وسط دل جنگ، کل دنیا یک طرف و تیم او یک طرف، بعد از انقلاب و در آن بحبوحه ی مخالفت ها و تصویب قانون اساسی و شهادت یاران نزدیکش و مردمش و ماندن میان کسانی که، نه، بزرگ همیشه بزرگ بود و هست و لقد خلقنا الانسان فی کبد و مشکل که همیشه هست، کم و زیاد، گفت آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.
آمریکا شد کان لم شیئا مذکورا ی زندگی اش... و من همچنان د ت پ ت وار به زندگی ام ادامه میدهم
۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۳

پس از «من زنده ام»

1.به عنوان کسی که خانوم نیست (خواستم بگویم مرد هستم دیدم واژه بار معنایی عظیمی دارد. از مذکر هم خوشم نمی آید. حس حیوان بودن به آدم دست میدهد. پس همان خانوم نبودن بهتر است) باید اعتراف کنم یکی از سنگین ترین روضه ها برایم روضه های اسارت و روضه های ایام فاطمیه است. گاهی دلم میخواهد وسط مجلس بیرون بروم و نشنوم... سخت است. واقعا سخت است. با اسارت مرد ها در کتابهای دیگر کمی آشنا شده بودم و همین هم مانع میشد که دست و دلم سمت من زنده ام برود. وقتی که شروعش کردم مجبور شدم که فقط تند بخوانم تا زودتر تمام شود و خیالم راحت شود که نویسنده آزاد میشود. بعضی جاهای کتاب پا به پای مردهای کتاب، مثلا پا به پای حاج آقای ابوترابی گریه کردم. گریه هم داشت. سخت ترین قسمت روایت هم، روایت مربوط به خانواده ی خانوم آباد بود که در آن دوران چه کشیده اند. خدا را شکر که تمام شد... همین

2.چند تا چیز از کتاب فراموشم نمیشود. یکی آن روحانی نمایی که آمد بالای سر چهار دختر و گفت من خمینی عراقم و یکی شیخ علی تهرانی. نمیخواستم اسم شیخ علی تهرانی را ببرم اما ... . دو عدد آدم ملبس به لباس روحانیتی که حداقل یکی شان مدعی اجتهاد است. شیخ علی تهرانی را اگر بشناسید میدانید که در یک برهه ای همکاری هایی با منافقین داشته. آن یکی که اسمش هم در کتاب معلوم نشد و فقط به انگشتر طلا و دندان طلا و نگاه هیزش اشاره شده. این دو شخصیت نشان دهنده ی اینند که چقدر میتواند علم مانع پرواز انسان بشود. دو شخصیتی که بیشتر از اینها جای بررسی دارند. دو شخصیتی که... بگذریم. این دو تا را فراموش نخواهم کرد. خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند

3.نویسنده یا از عمد یا از روی ترس و یا از روی امیدواری ای که در آن موقع باید به خودش میداده و یا حتی از روی ناآگاهی، قسمتهایی از واقعیت را ندید گرفته و کمتر از آن صجبت میکند. مثلا آنجا که کل اسرا را برادرانش میداند و بیشتر از خوبی هایشان صحبت میکند. گاهی هم به خود فروخته های آنجا اشاره میکند اما گاهی و بیشتر صحبت از خوبی هاست. با این وجود میتوان این کتاب را بیان یک سری واقعیاتی دانست که کمتر ذکر شده. خوبی ها و مرارت ها، نحوه ی زندگی مردم، عشق و علاقه به امام ره، پایداری و رسوخ ایمان و خیلی چیزهای دیگر. این کتاب بیشتر این حرف من را ثابت میکند که همه جای کشور تهران نیست! گاهی با خودم فکر میکنم حتی بعضی نظریات هم نظریات تهرانیست و اصلا برای یک فضای خاص تهیه شده نه برای این مردم و چیزی از واقعیت را بیان نمیکند مگر بیان درصدی از واقعیات جامعه ی به اصطلاح روشنفکر را. یک مثال معروفی دارد یکی از این اساتید ما که میگوید: «یکی از کمونیست ها مینویسد ما آموزش های زیادی در باب کمونیسم و مارکسیسم و کارگر دیدیم. خودآگاهی کارگر ها، کارگر های معترض، کارگرهای عدالت خواه و ... را در ذهن خود فرو کرده بودیم. آمدیم بیرون، در بطن جامعه، در جامعه کارگری دیدیم اصلا اینهایی که ما میگوییم با کارگر ها نمیخواند! کارگر ها اصلا این حرفها را نمیفهمند.» همین مثال فکر کنم فرق واقعیت را با مثال های ذهنی، تئوری های ذهنی یک عده بیان میکند. جامعه ی ایران را باید درست شناخت، نه اینکه یک گوشه از جامعه را دید و به همه جا تعمیم داد. بنظرم حتی بعضی نظریات هم نظریات تهرانی شده اند! نظریات یک گوشه ی تهران که به کل کشور و کل دنیا تعمیم داده شده. نظریاتی که با واقعیات نمیخواند

4.نامه های ظاهرا عاشقانه و فکر های من هم که جای خود دارد! هنوز در مورد آن نامه ها و حرفها به نتیجه ای نرسیده ام!

۹ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۴

امروز که یک گوشه وسط هیاهو ها تنها شدم گوشی ام را درآوردم و. و. فقط و. همینطور زل زدم به دیوار کناری. یادم آمد که قبلتر ها در چنین شرایطی، در وسط هیاهو ها وقتی تنها میشدم حس عرفان برمیداشتم و خدا شناسی میکردم و حتی بغض. هر چند که همیشه این خداشناسی هایم وسط کوه بوده اما بیایید این دفعه از خاصیت کوه و طبیعت ساده بگذرید و به این فکر کنیم که چرا وقتی قبلا میان هیاهو ها تنها میشدیم حس عرفان برمیداشتیم و الان نه. بنظر من ممکن است دو دلیل داشته باشد. اول آنکه من آدم بدی شده باشم که بیایید از این دلیل هم ساده بگذریم! دوم آنکه خلوت ما از ما گرفته شده. با گوشی، با اینترنت، با در معرض عام بودن حتی در خلوت، با هر چیز دیگری که اسمش را بتوان گرفتاننده ی خلوت گذاشت. حالا که پا به پای من آمدید و از سایر عوامل گذشتید و به این رسیدید که گرفتاننده ی خلوت ها، خلوت را از ما گرفته، بیایید به پیش فرض سوال برگردیم که آن خلسه ی عرفانی چیز خوبی بود و آن خلوت عالی، حتی اگر بعدا با پایین آمدن از کوه آن خلسه را به آب بینی بز میفروختیم. و حالا با این مقدمه ها بیایید نتیجه بگیریم که خلوت چیز خوبیست و گرفتاننده های خلوت چیزهای بدی و بعد ذهنمان را از گرفتاننده های صرفا مجازی فراتر ببریم و بیندازیم میانِ...

این مقدمات را رها کنید!

آن حجره ی کوچک زیر پله ی حوزه، میان چهل سالگی و اوج مشغولیتم آرزوست! همین

۶ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۴

باور کنید من از یک سری اسامی بدم می آید و دلم میخواهد زودتر اینها از جامعه حذف شوند و دلم نمیخواهد از آنها استفاده کنم. پس الان هم استفاده نمیکنم. خودتان بدانید من چه میگویم دیگر!!

یک کرمی درون وجود من هست به اسم کرم مخالفت با هر چه که اینجایی نیست! بیست و پنج بهمن چه روز مهمی است؟! :| چون اینجایی نیست من با آن مخالفت میکنم. میخواهید به همسران خود محبت کنیدو برایشان کادو بخرید؟! همسران دارید؟! چند تا چند تا؟!!! ما یک دانه اش را هم نداریم آن وقت شما همسران دارید؟!! خوب کاری میکنید! دستتان درد نکند که میخواهید به همسران تان محبت کنید و چه نیکو و چه زیبا، چه مامان! اما آیا الزامی دارد حتما در این روز کادویتان را به ایشان بدهید؟! کرم درون من میگوید الزامی ندارد که هیچ، باید هم با در این روز کادو نخرید و تاکید کرد بر کادو نخریدن! تا این قضیه هم تبدیل به عرف نشده که فردا روز بیایند و بگویند این مسئله عرف است و شما چرا مخالف عرف حرف میزنید، من فحشش میدهم! 

آی هوار و آی لعنت بر بیست و پنج بهمن!

۵ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۵
تا سوم ابتدایی مرسوم بود که پدر ها و اکثرا مادرها می آمدند مدرسه و هدیه ای میدادند دست خانوم معلم که از این کودک دلبند ما تقدیر و تشکر کنید. و من چقدر بدم می آمد از مادرهای مانتویی! سوم ابتدایی مادرم دست من را گرفت و گفت بیا برویم بیرون هر کادویی که میخواهی انتخاب کن. من هم کودک فرهیخته ای بودم، دست مادرم را گرفتم و رفتیم کتاب فروشی. شنگول و منگول و سایر کتابهای رده ی سنی ما در شأن یک فرهیخته نبود و هر چه گشتم کمتر پیدا کردم چیزی که در شأن هدیه به یک فرهیخته باشد اما نهایتا کتاب محمد صلی الله علیه و آله و زمامداران را خریدم! یک کتاب نیم عربی نیم فارسی، شامل تمام نامه های پیامبر صلی الله علیه و آله به زمامداران و حواشی پیرامون آن! از قیصر گرفته تا خسرو پرویز خودمان. مادرم هم بنده خدا مجبورا کتاب را خرید. تا دوم راهنمایی این کتاب اصلا به کار من نیامد جز داستانهای عبرت آموزش!! دوم راهنمایی هم معلم روش تحقیقمان گیر داد که باید تحقیق بیاورید! ما هم نامردی نکردیم و همان کتاب را دادیم بیرون تا برایمان تایپ کنند، چون عمرا در هر صد هزار نفر انسان کسی پیدا میشد که آن را خوانده باشد! زمینه های تحقیق را هم نوشتیم آشنایی با صدر اسلام! الان هم نمیدانم این کتاب کجای خانه است اما میخواهم بروم یک نگاهی بهش بیندازم ببینم هنوز هم به کارم نمی آید یا بالاخره درصد فرهیختگی و نیاز ما میخورد به این کتاب؟!! خلاصه که از بچگی اندیشه های بزرگی در سر داشتم منتهی کتاب های مرتبط با اندیشه هایم پیدا نمیکردم!