راستش از اول دبیرستان تا الان من گوشی نخریده ام. هر بار گوشی ام به کل نابود میشد، گوشی مادر و خواهرم را برمیداشتم. و جالب است بدانید که گوشی مادر و خواهرم مشترک است. در کربلا بود که به شقاوت خویش پی بردم و گفتم نامرد! الان آنها خیلی وقت است که گوشی ندارند! آدم باش و گوشی بخر! بیشعور! ولی خب چه کنم که خیلی وقت است منتظرم این گوشی های یک و پانصدی، پانصد تومان بشوند. که متاسفانه قبل از اینکه پانصد بشوند، از دور خارج میشوند.
فمنیست ها که هیچ، همین خانوم های همسایه هم بفهمند که من چه ظلمی در حق خواهر و مادر خویش روا میدارم، با بیل خاموشم میکنند!
البته ظلم که نیست. رافت و عطوفت مادرانه و خواهرانه است که گوشی را به من میبخشند، و الا اگر من توانایی داشتم زور بگویم میتوانستم یک قاشق بیشتر از خواهرم غذا بگیرم، که نمیتوانم! زورگوی مهربانِ غذا نده!

۳ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۶

حالا ما هم شبیه کاراگاه پوارو، شبیه شرلوک، دنبال نشانه میگردیم تا به واقعیتی برسیم. همان موقع که قرعه کشی به نام دکتر رضایی افتاد و ابتدای بحث راجع به فرهنگ، پول را از جیبش کشید بیرون و حرفهایش را کشاند سمت اقتصاد، گفتم زرشک! هر کاری هم بکند، جز برائت از آن حرکتش و دیدِ اقتصاد وارش به فرهنگ، من دلم با افکارش صاف نمیشود. فلذا باز هم کاندید بشود، باز هم رای نمیدهم.

دیروز استاد داشت در رابطه با برنامه های توسعه ی اقتصادی (یا هر چیز دیگری! کلا من به آن چیزی توجه نمیکنم که متن است!) صحبت میکرد. به برنامه ی چهارم که رسید گفت: «و این برنامه خورد به سونامی آقای احمدی نژاد». و در ادامه توضیح داد که جامعه ی منتظر برنامه احتیاج ندارد! و اگر برنامه ریزی کند یعنی منتظر نیست و به همین دلیل دکتر زد زیر کاسه کوزه ی برنامه توسعه و آنقدر کشش داد تا ... . بعد بچه ها در نقد این تفکر برآمدند که چرا جامعه ی منتظر نمیتواند برنامه ریزی کند؟ و دوست داشتند بگویند که این حرف غلط است.
این بار هم به رسم پوارو باید عمل کنیم.
اگر احمدی نژاد این چنین تفکری داشته باشد بنظرم از دشمن ترین دشمنان انقلاب اسلامی خواهد بود و نباید رای بیاورد، البته اگر کاندید شود برای دوره ی بعد.

۱ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
یعنی میخواهید بگویید شما از آن دسته افرادی هستید که تا به حال به نحوه ی عاقبت به خیری و شری افراد فکر نکرده اید؟! یعنی میخواهید بگویید تا به حال هیچ دلیلی پیدا نکرده اید که چطور میشود کسی از خانواده ی خوب، ناگهان بد میشود و بالعکس؟! یعنی میخواهید بگویید تا به حال فکر نکرده اید چطور کسی در این زمانه میتواند عاقبت به خیر بشود؟! یعنی هیچ برنامه ای برای خودتان و بچه تان ندارید؟! یا دارید و نمیخواهید بگویید؟! ویچ وان؟!
۴ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
من کلا از محیط های ناشناس، یک ترسی دارم. روز اول که وارد دانشگاه شدم همین ترس را داشتم. شماره ی کلاس را که نگاه کردم و داشتم از پله ها بالا میرفتم، یکی از من پرسید فلان کلاس کجاست؟ گفتم شما هم مبانی سیاست دارید؟ گفت بله. و با هم راهی شدیم سر کلاس. خوشحال بودم و خدا را شکر میکردم که وارد دانشگاه نشده توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم. از لهجه اش میشد فهمید که اینجایی نیست. پس تصمیم گرفتم غریب نوازی کنم و تا مسیری همراهش باشم.
کلاس که تمام شد راه افتادیم. وسط راه بود که فهمیدم مذهبش با من فرق دارد. ترسیدم! تا حالا از نزدیک همچنین کسی را ندیده بودم. کمی به خودم دلداری دادم و گفتم ایراد ندارد، شما به غریب نوازی ات ادامه بده و ثابت کن که چقدر مذهب خوبی داری. ثابت کن که مذهبت حق است! نکند ذهنیت بد از مذهبت به جا بگذاری. با این حرفها داشتم بر ترسم غلبه میکردم. انگار که در یکی از پیچ های تاریخی قرار داشتم و اگر به سلامت عبور میکردم، من بودم و یک دنیا خوشی. کمی که جلو تر رفتیم فهمیدم از سربازی معاف شده. پرسیدم چرا؟ به یک جایی از بدنش اشاره کرد که قلم از بیانش عاجز است و با لبخند ملیحی سعی داشت توضیح بدهد که تازه یک عمل خاک بر سری را پشت سر گذاشته! نفهمیدم دقیقا چه عملی را پشت سر گذاشته، اما از همان اشاره اش و اینکه بخاطر آن مشکلش از سربازی معاف شده کافی بود که ترسم دو برابر بشود! مذهبش که فرق داشت کم بود، حالا جنسیتش هم معلوم نیست چه بوده و چه هست و چه خواهد شد! به غلط کردن افتادم و قید پیچ تاریخی را زدم و با هر بدبختی ای بود تا مسیری همراهش رفتم و بعد هم بای بای!
فردایش که رفتم دانشگاه تا من را دید یک لبخند ملیحی زد که ته دلم خالی شد! اصرار داشت که بیا کنار من بنشین اما من خوب بودن میزهای کناری را بهانه کردم و نشستم کنار کس دیگری و سعی کردم با این آقای جدید ارتباط برقرار کنم تا از قبلی خلاص شوم. ول کن هم نبود که! هِی میگفت بیا کنارم. به بدبختی قانعش کردم که جایم خوب است و زود با آقای جدید ارتباط گرفتم. فهمیدم او هم در اینجا غریب است.
با آقای جدید داشتم از کلاس برمیگشتم که فهمیدم این هم مذهبش فرق دارد! باز هم ترسیدم و کمی به خودم دلداری دادم که چیزی نیست و آرام باش. کمی که جلوتر رفتیم فهمیدم از سربازی معاف شده. وقتی پرسیدم چرا معاف شدی مثل قبلی مختصات یک عمل خاک بر سری را داد! کارد میزدی خونم در نمیامد! اول کار و نیامده دانشگاه و این همه خوشبختی؟! محال است!

الغرض من از همان اول هم دانشگاه را با خاطرات بد شروع کردم. آقا خاطره بد دارم! میفهمید؟! روز دانشجو را به من تبریک نگویید! خاطره ی بد دارم! خاط ر ه ی بدِ بدِ بدِ بد!
۴ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۰

من در راه مسجد چه کفش ها که از دست ندادم! با کفش میرفتم پای برهنه برمیگشتم.
یک بار مادرم کفش نویی خریده بود و اصرار داشت که با این کفش مسجد نرو که میدزدنش. اما من اصرار داشتم همیشه بهترین ها را برای مسجد باید انتخاب کرد و پوشید. رفتم مسجد و ما بین نماز مغرب و عشا خواستم بیرون بیایم که دیدم بهترینم را برده اند! نامرد بعد از نماز مغرب حاجتش را گرفت و برد! با شرمساری و ندامت و پشیمانی و بدبختی رسیدم خدمت مادر. حالم بماند. بغضم گرفت!
اما از آن جهت که المومن کالجبل الراسخ، آقا دزده خیال میکرد که میتواند با این کار من را از پوشیدن بهترین ها برای مسجد منع کند و من دیگر این کار را نکنم. اما من الان ... . الان راستش خیلی فکر نمیکنم که چه میپوشم و به مسجد میروم. جاکفشی ها را کلید دار کرده اند و مطمئن تر شده. اما من انگار کمی عوض شده ام و به پوششم دقت نمیکنم. پوشیدن بهترین ها برای نماز و مسجد مستحب بود دیگر؟!

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۴
داعش چند تا دستشویی در بین مسیر نجف تا کربلا تعبیه کرده بود. میرفتی سمت دستشویی میدیدی تنها کاری که نمیشود آنجا کرد شستن است. حالا درست است که من خیلی کثیف هستم اما بالاخره نماز که میخوانم! نمیدانم این ها در دینشان طهارت ندارند؟! بابا آفتابه ای چیزی میگذاشتید آنجا آخر! فکر کنم آخر شبها هر کس میرفت دستشویی پخ پخ اش میکردند! دستشویی ای که آب نداشته باشد جز کمینگاه داعش نیست!
کربلا با این که هر پنج قدم سی چهل تا دستشویی گذاشته بودند اما باز هم مشکل دستشویی برپا بود و قدم رو میرفت! یک جعبه ی مکعبی شکل بود با سوراخی دایره ای شکل در ضلع پایینش. سه تا آفتابه داشت که باید میرفتی بیرون پر میکردی و می آمدی داخل! سیستم کانال هم نداشت! جعبه را کمی از زمین ارتفاع داده بودند و پایینش را پوشانده بودند! خلاصه افتضاحی بود برای خودش. مسئله اما اینجاست که من برای این دستشویی هم یک ربع سر صف ایستادم!

کربلا کارخانه ی آدم سازی است. هم از جهت معنوی هم از این جهت که بچه میبردی مرد برمیگرداندی! سوسول برده بودیم الان یک کثیفی تحویل جامعه داده ایم که! بدنشان ساخته شد! همین دستشویی ها هم نمونه اش.
۲ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۰

نجف که نشسته بودیم تا بچه ها موکبی پیدا کنند برای خوابیدن، صحبت دو تا از بزرگتر ها نظرم را جلب کرد. بحثشان سر خانومهای لبنانی بود. یکی دیگر از بچه های کوچکتر از من هم به بحثشان اضافه شد. از این جمع سه نفره یکی شان متاهل بود و دو تای دیگر مجرد و به شدت معتقد به این که زن فقط زن لبنانی! آن متاهل هم به یکی از مجردها میگفت که من خانومِ خوب لبنانی سراغ دارم. میخواهی؟ و مجردِ پیشنهاد شونده با روی باز قبول کرد. هر چند که میدانم همه ی این بحث ها فقط در حد بحث میماند و به هیچ جایی نمیرسد و بیشتر برای شوخی است. اما از واقعیت های پشت سرش نمیتوانم بگذرم.

اما چرا خانومهای لبنانی جلب توجه کرده بودند؟
اگر از منظر خودم بخواهم جواب بدهم میگویم دلیل اولش فرار از ایران است! البته از جو عمومی جامعه و هزاران سختی ای که در زندگی با آن مواجه خواهند شد. شما وقتی زن خارجکی بگیرید دیگر هزار کار را نیاز نیست انجام بدهید و خیلی راحت خیلی از مشکلات با جمله «اینها داخل فرهنگشان این چنین چیزی نیست و یا ما همچنین چیزی در فرهنگمان نداریم» حل خواهد شد. و این نشان دهنده ی بیجا بودن بخشی از فرهنگ ماست که به راحتی قابل چشم پوشی است. پس دلیل اول این شد که یک سری از مشکلات حل خواهد شد.
اما دلیل دوم بنظرم بحث قیافه ی طیف لبنانی است. و الا شیعه را که همین عراق هم دارد، افغانستان هم، آفریقا هم! اینجاست که باید کمی به ملاک ها شک کرد. چرا شیعه ی افغانی نه؟! چرا شیعه ی سومالیایی نه؟! ممکن است بگویید فرهنگِ برابرترِ لبنان و ایران، که من مخالفم با این حرف. نمیگویم همه ی کسانی که خانومهای لبنانی نظرشان را جلب کرده دنبال قیافه رفته اند و یا حتی درصد اعلام بکنم و بگویم بیشترشان یا کمترشان، و یا حتی بگویم دنبال قیافه رفتن در ازدواج چیز بد یا خوبی است، فقط میگویم بنظرم این هم دلیلی است برای تمرکز بر خانومهای لبنانی.

حالا ممکن است بگویید که ما هم این ها را میدانستیم و چیز جدیدی نگفتی که و همه ی مردهای ایرانی اینطوری هستند، که باید اولا بگویم زرشک! ثانیا من در آخر بحث میخواستم بگویم این رویکرد را زیاد دوست ندارم.هر چند که حرام نباشد. و هر چند که همین رویکرد در خانومها نسبت به آقایان هم رواج داشته باشد.
من دوست ندارم بین شیعه ها فرق بگذارم، از آن افغانش گرفته تا آفریقایی اش و همین لبنانی اش. در مرحله ی اول همه شان شیعه اند نه اینکه یکی شیعه باشد و آن یکی شیعه تر... .
برای تشخیص شیعه تر بودنِ شخص، قاعدتا کشور ملاک نمیشود. میشود؟

۱۵ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۰

دیشب تصمیم داشتم برای روضه ی بعد از نماز صبح بروم مسجد محل. صبح وقتی از خواب بیدار شدم که ده دقیقه مانده بود نماز قضا شود. حالا چرا اینطور شد؟

یکی از بچه ها دچار مشکلی شده بود و عده ای در رابطه با او نادرست عمل میکردند و با اینکه به آنها خیلی ربطی نداشت در زندگی اش تجسس میکردند. دیشب داشتم به این فکر میکردم که اگر کار به فلان جا رسید من چه عکس العملی داشته باشم؟ فلان جا حالتی است که به سختی ممکن است رخ بدهد! فلذا بنظرم کار بیهوده ای کردم که نشستم به آن فکر کردم. و اصلا فکر حساب نمیشود و بیشتر تخیل بود.
از همین تخیل است که بنظرم گاهی اوقات ضربه میخورم. یکی از خوبی های ماه رمضان برای من این بود که تخیل را در اختیار خودم گرفته بودم و هر جا ذهنم میخواست به سمت تخیل برود، جلویش را میگرفتم.

نظر من هم این است که امروز صبح نتوانستم روضه بروم به دلیل همان تخیل بی جای دیشب. حالا ممکن است این نباشد، اما فعلا تنها نظریه است که در اختیار دارم.

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۴
یکی از مواردی که در سفر اربعین برای من خیلی عالی بود، سبک زندگی آن بود. هروقت گرسنه میشدی میرفتی سراغ شکار! هر وقت خسته میشدی کنار جوب میخوابیدی! هر وقت کثیف میشدی میگشتی دنبال دستشویی برای استحمام! دستشویی هم که خدا برکت بدهد، از افتضاح هم افتضاح تر بود! از این ها که بگذریم میرسیم به چفیه.
چفیه یا شال نجفی یکی از استراتژیک ترین چیزهای این سفر بود. پنج شش روز روی سرم بود و موهایم را شانه نکردم و از گرما و سرما و خاک و ایدز موجود در هوا(!) خودم را به دور داشتم، به وسیله ی آن. حیف که در ایران نمیشود این شال را روی سر انداخت و توی خیابان راه افتاد. حیف!
حیفِ ثانی هم تعلق میگیرد به اینکه من اشتباه کردم از نجف شال نجفی نخریدم و با همان شالی که از ایران برده بودم برگشتم. حیفِ ثانی!
۵ نظر ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۵
مادرم فوق العاده سنتی فکر میکند. فکر میکند که اگر من جلسه قرآن نروم یعنی از راه به در شده ام و نمیداند که در همین جلسات قرآن چقدر یکدیگر را مسخره میکنند و دلها را میشکنند. مادرم فکر میکند موسیقی و کلاس های موسیقی جای مناسبی نیست و نمیداند که همین کلاس های موسیقی چقدر به بشریت کمک میکند و روح آدم را جلا میدهد. او فکر میکند هیئت جای خوبی است و نمیداند چقدر در آن جا بچه های مردم قلیانی میشوند. او فکر میکند کلاس های تئاتر و سینما جای بدیست و نمیداند از همین کلاسها و جلسات چه آدم های نیکی بیرون آمده اند و هر ساله مقداری از درآمدشان را صرف امور خیریه میکنند. مادرم فکر میکند مسجد جای خوبی است و نمیداند همین مسجدی ها چشم دیدن همدیگر را ندارند. مادرم فکر میکند کلاس های مختلط و ارتباط با نامحرم بد است و نمیداند کمک به یک هم نوع و روابط سالم برقرار کردن در جامعه ی فعلی مرسوم است.

مادرم فوق العاده ظاهر بین است و رفتار بچه اش را قبل و بعد از این جلسات و کلاس هایی که میرود و نمیرود میبیند. قبل و بعد از دانشگاه رفتنم را دیده، قبل و بعد از مسجد رفتنم را هم دیده. حالا شما هر چقدر هم که به او بگویید دانشگاه جای خوبیست و مسجد جای بدیست باور نمیکند که!
شخصیت ظاهر بینِ سنتی!