همین الان اگر سرتان را از پنجره بیرون ببرید و رو به آسمان بگیرید، لاجرم ته دلتان قند آب میشود و دلتان هِی دل دل میکند و ضعف میکند و غش میکند و قنج میرود. چشمانتان خیس میشود و دیگر نمیتوانید ماهِ حاضرِ ناظاهر در آسمان را ببینید. میتوانید دلتان را با ستاره ها خوش کنید و قربان صدقه ی ستاره ها بروید. میتوانید بروید سر پشت بام و رو به آسمان دراز بکشید و با تمرکز حواس بیشتری هِی آسمان را نگاه کنید و به نیابت از ماهِ ناظاهر هِی قربان صدقه ی ستاره ها بروید. میتوانید یک نردبان از ته دلتان به سمت آسمان بگذارید و بروید روی ماه را ببوسید. بعد از این همه میتوانید ها، میتوانید بدو بدو بروید از سر تاقچه ی خانه، یا شاید از توی کشو، مهر نماز را بیاورید و سر به سجده بگذارید و هِی بگویید سبوح قدوس. هِی با خودتان فکر کنید که چطور میشود با خدا حرف زد؟ هِی با خودتان فکر کنید چرا تا الان انقدر با خدا خودمانی نشده اید و کم حرف زده اید که بلد نیستید چطور حرف بزنید؟ هِی با خودتان فکر کنید که دمت گرم شیخ عباس که کمی راه های حرف زدن با خدا در این ماه را برای ما جمع کردی! هِی با خودتان فکر کنید که چقدر رجب را دوست دارید. چقدر برای شما عزیز است. چقدر مهر این رجب در دل شماست. چقدر دوستش دارید که حاضرید با ماهی که گاهی حرام میشود هم رو بوسی کنید!
الان تغییر و تحولات را حس میکنید؟! خدا خودش ته دلتان را شاد کند...
۲ نظر ۳۱ فروردین ۹۴ ، ۰۰:۳۳
هفت سالم که بود به این خانه آمدیم. نیامده با بچه های محل آشنا شدم. متاسفانه خیلی هم بچه نبودند، حداقل پنج سال از من بزرگتر بودند. سال اول چاقاله های درختمان که رسید رفتم بالای درخت و برای بچه ها چاقاله پرت کردم و در عوض عکس کارتی گرفتم. آن چنان این بیزینسم در اذهان عمومی ماندگار شد که بعد از این همه مدت طرف من را دیده و میگوید "به آقای فلانی که به ما چاقاله میدادی و عکس کارتی میگرفتی!" . من اصلا از بچگی بیزینس من بودم. درخت زردآلو، رانت ما بود و کارت ها هم بادآورده و ما این بادآورده را خیلی دوست میداشتیم. رفتم کوچه که بادآورده هایم را بیشتر کنم اما غفلت ورزیدم که بادآورده را باد میبرد. همین هم شد که منِ هفت ساله با پنج سال از خودم بزرگتر سرِ عکس کارتی شروع کردم توی خاک کشتی گرفتن! چند سال بعد تک به تک این بزرگان از محله ی ما کوچ کردند و هم سن و سال های من آمدند و با چهار تا آدمی زاد رفیق شدم. فوتبالمان که شروع شد صدای همسایه ها درآمد که وحشی ها آرامتر! اینطور صریح نمیگفتند البته، بیشتر در لفافه بود. وحشی ندیده بودند که. محله ی پایین ما پنج تا پرنده ی وحشی داشت که از قضا فوتبال هم بازی میکردند. ما آمدیم یک دست با این ها تفننی و سر رو کم کنی فوتبال بزنیم، لکن یک بار نشد این ها را روی زمین ببینیم. دائم پایشان میان چش و چال ما بود و در آسمان یته پرنده میزدند که توپ را پس بگیرند. آن وقت همسایه ها در خیالشان فکر میکردند ما وحشی هستیم. اگر فیلم آن مسابقه را گرفته بودم، الان مصداق کامل جنایت علیه بشریت شناخته میشد. در چنین فضایی ما تا دوم راهنمایی بزرگ شدیم. استرس و تشویش و با بزرگتر کشتی گرفتن و هیجان و وحشی بازی و پرواز محله ی پایینی ها
اما الان بچه هایی که میبینم نه حسی دارند و نه حالی. همینطور مثل جنازه یک گوشه افتاده اند انگار
ترجیح من این است که بچه باید خر باشد نه کوالا. لکن ترجیح پدر و مادر ها ظاهرا چیز دیگریست و حوصله ی جفتک اندازی های خر را ندارند و آسایش در کنار کوالا را بیشتر میپسندند. بچه ها هم انگار خر درونشان را دوست ندارند. آرام، ساکت، یواش، بی خیال و با هیچ چیز حال نکن. اصلا خودم وا رفتم ته این متن

الان من مثلا ته این متن وا رفته ام و حوصله ندارم بنشینم این متن را اصلاح کنم و مثل آدم بنویسم. اصلا متن را وحشی فرض کنید!
۸ نظر ۲۹ فروردین ۹۴ ، ۰۰:۰۸
داخل حمام بودم که ایکس را دیدم. ایکس نه پشه بود و نه مورچه. امر بین الامرین. بال داشت اما پرواز نمیتوانست بکند. حواسم نبود که شیر آب را باز کردم و آب از دو طرف ایکس به سمت کانال سرازیر شد و ایکس داخل بین النهرین قرار گرفت. خیلی بی تاب بود. میخواست خودش را زودتر از این وضعیت خلاص کند و هِی خودش را به آب و آب میزد. چون آتش نبود که خودش را به آب و آتش بزند لاجرم خودش را به آب و آب میزد. آنقدر ریز بود که نمیشد با دست گرفتش و کمی این طرف تر آورد و احتمال قتل در این جا به جایی زیاد بود. خودش هم آنقدر شعور نداشت که بداند اگر چند دقیق صبر کند طبق یک قضیه ی علمی، آب بخار خواهد شد و مسیر رو به رویش باز میشود. او اصلا به مسائل علمی احاطه نداشت و گر نه میدانست که نباید بی صبری کند، نباید بی تابی کند. زود آمدم بیرون تا شاهد خودکشی ایکس نباشم. خدا کند که آنقدر خودش را به آب نزده باشد که غرق شود. خدا کند صبر کرده باشد
از حمام که آمدم بیرون داشتم با خودم فکر میکردم ایکس همان مایی هستیم که صبر نمیکنیم. به قواعد علمی احاطه نداریم. خودکشی میکنیم. در حالی که اگر چند دقیقه صبر کنیم راهمان باز میشود. بعد تر فکر کردم دیدم پست خوبی میشود! هر کس که اسمش در تاریخ ماندگار شده را که نگاه میکنی یک داستان اینجوری دارد که ناگهان او را متحول کرده! مثل همان مردی که هفتاد مرتبه سعی و تلاش مورچه را برای بالا بردن دانه دید و متحول شد و دنیا را گرفت. خلاصه که داستان زیباییست. میشود از آن به عنوان منشأ تحول یاد کرد. البته در صورتی که آدمِ در تاریخ ماندگاری بشویم و کسی پیدا بشود که بخواهد رمز در تاریخ ماندگاری ما را بداند. این احتمال که اسم من در تاریخ بماند صفر است. چون من از شهرت گریزانم و عکس نمیگیرم و مزاحم نشوید لطفا! ولی شما اگر در تاریخ ماندگار شدید(البته به معنی ای که من در این متن از آن استفاده کردم و نه سایر معانی در تاریخ ماندن) حتما از این داستان به عنوان رمز تحولتان یاد کنید. با تشکر از ایکس که قبول زحمت کردن و در این داستان خود را به آب و آب زدند.
۱۱ نظر ۲۶ فروردین ۹۴ ، ۱۴:۴۸
میخواستم در مسابقه ی طنز نویسی دانشجویی شرکت کنم ولی متاسفانه همه چیز را به روز آخر موکول کردم و در روز آخر تنبلی گریبانم را گرفت. نتیجه ی اخلاقی اولیه ی این پست این است که تنبل نباشید.
حالا چه میخواستم بنویسم؟ داستان اولین کنفرانسم در ترم یک را. استاد گفت چه کسی حاضر است بحث سیاست در اسلام را بگوید و من احساس مسئولیت کردم و پتیکو پتیکو رفتم گفتم من من من من! کی از همه باهوشتر است؟ من من من من! کی از همه وارد تر است؟ من من من من! کی میخواهد همه را از بند سکولاریسم با یک کنفرانس برهاند؟! من من من من. هفته ی بعد سر کلاس حاضر شدم در حالی که نهایتا یک دور مطالب را خوانده بودم و نصف بیشتر خواندنم سر راه دانشگاه و کتاب به دست و پتیکو پتیکو کنان بود. نه که خیلی آدم همه چیز بلدی باشم، نه، آنجا هم تنبلی گریبانم را گرفت. سر کلاس که نشستم استاد فرمودند من مقدمه ای میشوم تا آقای الف صحبت هایشان را حاضر کنند و یک ساعت و نیم مقدمه شدند. من هم که از خدایم بود، دم نزدم. خوشحال و خرامان به خانه آمدم تا در هفته ی بعد کنفرانسم را ارائه کنم. دوباره تنبلی آمد. متاسفانه تنبلی نمی ایستد که شما او را دعوت کنید. او خودش کلید دارد و بدون دعوت می آید و یقه ی شما را میگیرد. دوباره با همان آش و با همان کاسه سر کلاس حاضر شدم. استاد فرمودند من وقت آقای الف را نمیگیرم و از ایشان استفاده میکنیم و بفرمایید بالا آقای الف. من هم تعارف زدم. درست است که نخوانده بودم اما آن موقع معدن اعتماد به نفس بودم که میتوانم بحث را بدون خواندن هم ارائه کنم، پس فقط تعارف زدم و با لبخند و شوخی گفتم استاد خواهش میکنم، چه وقت گرفتنی، استفاده میکنیم! استاد هم فرمودند پس من مقدمه میشوم و یک ساعت و نیم مقدمه شدند. آخر کلاس با اعتراض رفتم سراغ استاد و تلویحا گفتم استاد دو هفته است که شما مقدمه اید و وقتش رسیده که بگذارید ذی المقدمه بیاید بالا و عرایضش را بفرماید. هفته ی سوم استاد آمدند و با اخم فرمودند آقای الف بیاید بالا بدون هیچ مقدمه ای!
هفته ی سوم هم با حضور تنبلی من هیچ کار خاصی نکرده بودم. بحثی آماده نکرده بودم خیلی اما لاجرم باید شروع میکردم. وسط بحثهایم گفتم من با نظر جلسه ی قبل استاد مخالفم! استاد هم با دوکلمه استدلال چنان من را با خاک یکی کرد که تا آخر کلاس نتوانستم خودم را جمع کنم. روخوانی هایم از روی متن که تمام شد گفتم سوالی اگر هست بفرمایید و آرام گفتم اگر جرئت دارید سوال بپرسید! کسی که حرفی نزد و استاد با دو سه تا سوال و جواب های چرت و پرت من، دوباره من را با خاک یکی کرد. آخر بحث هم نظاره ای کردند به من و بیلشان را آوردند بالا که دوباره من را با خاک یکی کنند و فرمودند: آقای الف شما باید بحثها را به نحوی میگفتید که بچه ها متوجه شوند، نه اینطور درهم برهم! من هم از بچه ها پرسیدم: آیا بحث ها را متوجه شدید؟! یکی از بچه های نمیدانم خوابش می آمد، سرش درد میکرد، خودکارش افتاد پایین، سوسکی دید، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که سرش را رو به پایین کرد و من با استناد به آن سر تکان دادن گفتم دیدید استاد! بچه ها فهمیده اند! و استاد اشارتی فرمودند که بیا پایین بابا!
نتیجه ی اخلاقی این داستان این است که بی خودی احساس مسئولیت نکنید. بعد اینکه اگر احساس مسئولیت کردید، حداقل یکبار آن جزوه ی تان را بخوانید محض رضای خدا. بعد اینکه خیلی هم ادعایتان نشود و ترم یک نروید با استاد دکتری دارتان، از روی نادانی، بحث کنید. بعد اینکه نگذارید تنبلی یقه ی تان را بگیرید و مگر شما فردا نباید شصت صفحه از آن کتاب نافهمتان را خوانده باشید؟! بروید سر درستان!
میدانم که خیلی پست طنزی بود. اصلا همین طور آدم دلش میخواهد بخندد. همینطور. همینطور. میدانم که اگر در مسابقه شرکت میکردم رتبه ی اول را می آوردم با این خوب نوشتنم، پس جا دارد در آخر پست از تنبلی، به عنوان بازدارنده ی من که شکست طنازی نخورم، و همچنان خودم را یکه تاز عرصه ی طنز پردازی بدانم، تشکر کنم. و همچنین از جناب ویرگول که گاه و بیگاه و به جا و نا به جا، مثل همینجا، از او استفاده کرده ام. کاری ندارید من بروم کتاب نافهمم را بخوانم؟! خدافظ
۸ نظر ۲۴ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۲۶
به ما وعده ی آسایش میدهند، بعد تر ها. این ها نفهمیده اند که ما آدم های دوران سختی هستیم و به سختی عادت کرده ایم و بین آسایش و آرامش تفکیک قائل میشویم و آرامش را در سختی پیدا میکنیم نه در آسایش. پس با این دید، کار میکنیم که کاری کرده باشیم، نه این که زندگی مرفهی برای خود بسازیم. بی کاری را دوست نداریم، حتی اگر پولدارترین فرد روی زمین باشیم. ما این گونه بزرگ شده ایم. با سختی، با پرورش روح و جسم. شاید از نسل قدیم ترِ خودمان کمتر باشیم و کوتاهی هایی داشته باشیم، شاید مثل آنان همه فن حریف نباشیم، شاید سوسول باشیم، اما مرد روزهای سختیم و به استقبال سختی میرویم. نه اینکه گوشه ای بنشینیم و دنبال آسایشمان بگردیم. ما را وعده ی آسایش ندهید که از بچگی هایمان سختی کشیده ایم.
ما کجا سختی کشیدیم؟ همانجایی که نون شب ها یک ساعتِ تمام سراشیبی تندی را میدوید. همانجا که من دو سال تمام به صورت زیبای دوست صمیمی ام نگاه نکردم. همانجا که وقتی به ف شکایت کردم که چرا فلان رفتار را دارد، تازه فهمیدم که چقدر اذیت میشود و با چه زحمتی خودش را نگه میدارد و دم نمیزند. همانجا که میدیدم عین خودش را به در و دیوار میزند و تحمل میکند اما دست از پا خطا نمیکند. همانجا که دیدم میم... . اینها اطرافیان منند. اینها همان کسانی اند که با من بزرگ شده اند و هم سن و سال منند. این ها همان کسانی اند که... . به درک که لیدی ایز فرست! به درک که می گویند بی ادب. به درک که فکر میکنند مغروریم. مگر ما از حضرت موسی بالاتریم که پشت یک خانوم راه برویم؟ اینها سختی نیست؟ فقط بالای درخت رفتن و لنج سواری سختی است؟ فقط شهید بابایی ها آدمند و اطرافیان ما سگند؟! بله، ما سختی کشیدیم. اشتباه هم داشتیم و پاک و منزه و فرشته هم نیستیم. ولی نمیگذاریم کافر همه را به کیش خود پندارد! ما دلهای خودمان را در نوجوانی هایمان ساختیم که به هر چیزی دل نبندیم، که هر کاری را نکنیم. ما هم اهل سختی بودیم و این مثال فقط یک نمونه از یک بُعدِ سختی های ما بود. این همه نوشتم که بگویم، مردانگی نمرده است، همانطور که زنانگی نمرده است. فقط این کافر است که همه را به کیش خود پندارد و اصرار دارد که بگوید انسانیت مرده است و اخلاق سگ است و دیگر نیست و مرد یکی بود آن هم علی بود!
و حال این شما هستید که باید نتیجه بگیرید چه کسانی معتقدند قدرت همیشه فساد می آورد و ولایت فقیه یعنی دیکتاتوری! و آنها کسانی نیستند جز کافرهایی که همه را به کیش خود میپندارید. هنوز خوب ها و خوبی ها هستند که خدا همه ی شان را شهید کند...
۴ نظر ۲۴ فروردین ۹۴ ، ۱۳:۱۴
دلم کمی فکر کردن میخواهد. در شهر نمیشود فکر کرد و باید به روستا رفت. پس دلم روستا میخواهد. با خر و گاو همنشین شدن میخواهد. کوه و جنگل میخواهد. ماندن زیر بارانِ تند میخواهد! بوی تازه ی علفِ باران زده میخواهد. اما متاسفانه اینها تخیل است. خر و گاوش گاز میگیرند و هر روز یک نوع بیماری جدید را تراوش میکنند. کوه و جنگلش گرگ دارد و گرگ آدم را میخورد. باران تند هم که سینه پهلو می آورد. علف باران زده هم یک سختی ای دارد دیگر! این است که خیلی هم روستا را آرمان شهر در نظر نگیرید و انقدر تخیل نورزید! همین تخیل هم مانع فکر کردن من است. خیلی وقت است که فکر نکرده ام انگار. دلم کمی فرصت میخواهد برای فکر کردن، نه تخیل ورزی و نه بازخوانی غرب و نه خیلی چیزهای دیگر. دلم تنفس عقلم را میخواهد. آقا من فکر میکنم که خیلی وقت است فکر نکرده ام و فکرم خسته است از فکر نکردن و فکر بیخود کردن. شده است تا به حال اینطور بشوید؟! من فرصت میخواهم برای فکر! کمی مهلت بدهید لطفا!
اصلا آقا از این وضعیت هل من محیص؟!
۵ نظر ۲۳ فروردین ۹۴ ، ۲۳:۳۲

سه شنبه های من شلوغ ترین روز کاری من است و از این جهت که من در سه شنبه ها خیلی پرکارم، از نظر شما خوشبخت ترین مرد جهانم. اما شما اصلا نمیدانید که کلاس هشت صبح من چقدر بد است. باید مقدار معتنا بهی کتاب نافهم را فهمیده باشم و سر کلاس حاضر باشم که من فقط مورد دوم را رعایت میکنم و اصلا نمیفهمم کتاب در مورد چه چیزی صحبت میکند؟! با کی کار دارد اصلا؟! اصلا شما چقدر آلتوسر را میشناسید؟! من هم مثل شما، همانقدر او را میشناسم. یعنی چیزی در حد صفر. قبول کنید برای من دشوار است که سر این کلاس حاضر باشم، چون کتاب نافهم را نمیفهمیده سر کلاس حاضر میشوم. با این توصیفات من وارد پروژه ی مظلوم نمایی و من بدبخت ترین آدم جهانم شده ام. کاری که باید در مقابل تو خوشبخت ترین مرد جهانیِ شما انجام بدهم. یعنی بگویم من بدبختم و آن طور که شما فکر میکنید نیستم. آه مام من غریبم بازی در بیاورم و شما را گولیزه (گول مالیده شده) کنم. این فرآیندی است که شما هم در مقابل جمله ی تو خوشبخت ترین آدم روی زمینیِ من باید انجام بدهید و هر وقت این جمله را از من شنیدید، بزنید به فاز مظلوم نمایی و آه مام من غریبم بازی دربیاورید و من را گولیزه کنید که از شما بدبخت تر نیست! هر وقت هم که من از مشکلی بحث کردم شما باید بدو بدو بیایید ثابت کنید که مشکل شما مشکل بدتری است و مشکل شما آدم است و مشکل من جلبک هم نیست و بیخودی ناشکری نکنم.

حالا من کار ندارم به اینکه مشکل من مشکل هست یا نه و کار ندارم به اینکه مشکل شما خیلی بدتر هست یا نه و اصلا کار ندارم به اینکه شما مشکل من را میفهمید یا نه و من اصلا به خیلی چیزها کار ندارم و فقط به این کار دارم که چرا باید ثابت کنید که از شما بدبخت تر وجود ندارد؟! لماذا؟! حالا خدا نکند من به شما بگویم بدبخت، همه ی عوامل را بسیج میکنید که ثابت کنید بدبخت نیستید! بدبخت ما فحش است و بدبخت خودتان سلام و صلوات؟! اصلا شما چقدر راجع به آلتوسر میدانید که با من بحث میکنید؟!

البته که شمای نوعی را عرض میکنم، نه شمای فرهیخته را! فرهیختگان اینجا بدبخت ترین آدم روی زمین نمایی نمیکنند که

۹ نظر ۱۸ فروردین ۹۴ ، ۱۱:۲۲

در همین چند روزه به این نتیجه رسیده ام که یا المیزان را میخوانم یا آدم نیستم. حد وسط هم ندارد. چون فهمیده ام یا انسان به کار خدا مشغول میشود یا به کار دیگری و آن هم حد وسط ندارد. چون فهمیده ام بیست و اندی از سنم گذشته و بیست و اندی کلمه از قرآن بلد نیستم و الان در اولویت های زندگی من فراگیری تفسیر قرآن است. اولویت اول آن هم هست. اما مشکل از جایی شروع میشود که زمان از دستم در میرود و به کارهای دیگر مشغول میشوم و یادم میرود که انسان نیستم. گاهی هم تنبلی و گاهی هم دندان درد و گاهی هم تا دلتان بخواهد بهانه دارم

یک داستانی در ذهن من هست، نمیدانم صحت دارد یا نه، ولی خیلی داستان جالبی است. خلیفه ای بود که خاک میخورد. هر چقدر درمان کرد که خاک نخورد نشد که نشد. یک بار طبیبی را خواست و از او پرسید: برای خاک نخوردن چه درمانی داری و چه چیز لازم است؟ و طبیب گفت: خاک نخوردن اراده ی مردانه لازم دارد و لاغیر. خلیفه هم متحول شد و دیگر خاک نخورد! میدانید چرا؟ چون آن زمان ها مردانگی ارج و قرب داشت و مساوی با ظالم بودن نبود. زنانگی هم عزت و احترام داشت. هر دو ایرادات خود را هم داشتند اما خوار و خفیف نبودند و اسمشان عظمت داشت. وقتی به کسی میگفتند مرد باش، سرش را میداد که مرد باشد. اما الان از مفاهیم جدید، رذالت مرد و زن چکه میکند. خوار و خفیفند. آدم حیا میکند مرد یا زن باشد، آدم باید در این دوران آدم باشد و نه زن و نه مرد که هر دو ذلیلند و حقیر و در جایگاهی غیر از شان خود.

نکته ی آموزنده ی داستان اما این بود که اراده باید داشت. اراده میخواهد که کاری انجام شود و انسان آدم باشد و الا آدم نیست. یا اراده هست و خواندن المیزان هم هست و یا آدم نیست. حد وسط هم ندارد نقطه

۸ نظر ۱۶ فروردین ۹۴ ، ۲۳:۳۲

کودک تر بودن هایم، حدود سنین هفت، هشت، نه که بودم میرفتم کنار دست پدرجان کار میکردم. آن زمان ها خانوادگی جمعه ها به یک پارکی مراجعه میکردیم و جمعه های خویش را در آن پارک میگذراندیم. من چون خودم شغل داشتم مثلا، در طول هفته پولهایم را جمع میکردم و جمعه ها برای کل خانواده ی مان که الان تعداد نفراتش یادم نیست، همبرگرد میخردیم. قبلتر ها، همبر گرد بود اما الان همبر صاف شده. نه که همبرگرد نباشد، هست اما مالِ رستوران خوب هاست و ما میگردیم همبر صافِ دو و هشتصدی پیدا میکنیم که مالِ این رستوران بد هاست.

منی که زمانی کودکِ کار و همبرگرد رسان جمعه های یک خانواده بودم الان شده ام کودکِ بی کار. آن موقع ها جنبش حمایت از کودکان کار نبود، شاید هم بود و ما خبر نداشتیم و الان که از کودکِ کار بودن در آمده ایم هِی آن جنبش فعالیت میکند و کسی نیست بگوید که جانِ کوزت بیایید علاوه بر کودکانِ کار به معضلِ کودکانِ بی کار هم برسید و برای آن هم فعالیت کنید که شاید در بالا دست، الفی میخورد آب، آب را گل نکنیم. میدانم این قسمت آخر خیلی ربطی به فرمایشاتم نداشت، اما به رسم سخنرانی ها باید آخر حرفهایم را با شعری چیزی تمام میکردم. اصلا این هم مهم نیست که میخواهم پست را ادامه بدهم، اصلا هم به کسی ربطی ندارد که ما از هر جا رفتیم جنبشِ حمایت از آنجا به وجود آمد! مثلا بگذارید پایم را از دانشگاه بیرون بگذارم، جنبش حمایت از دانشجویان بوجود می آید، من میدانم. میدانم. من کلا خیلی میدانم. کار سراغ ندارید برای یک آدمِ خیلی دانا؟!

۱۲ فروردین ۹۴ ، ۰۱:۵۲

یکی از برکات و ثمرات انقلاب اسلامی، نظام جمهوری اسلامی است. آنان که میخواهند مقداری نظام جمهوری اسلامی را درک کنند، آن هم نه در همه ی ابعاد، میتوانند از چند راه وارد شوند. یکی از این راه ها درک اندیشه ی امام رحمة الله علیه است. 

فکر میکنم خیلی ساده انگاری است که خیال بکنیم نظام جمهوری اسلامی یعنی تماما نظرات امام! بدیهی است که نبوده و نیست. یعنی درک اندیشه ی امام به درک تمامِ اندیشه ی جمهوری اسلامی منتج نمیشود. اما جمهوری اسلامی بدون امام هم معنی ندارد. اینجاست که درک اندیشه ی امام ضروری میشود. اما امام را چه کسی می فهمد؟

پژوهشگران سعی کرده اند امام را بشناسند و اندیشه های ایشان را کالبد شکافی کنند، از جهات مختلف و با مدارج علمی مختلف. با توجه به رشته ام کم و بیش با برداشت های نویسندگان از اندیشه های امام سر و کار داشته ام و بیشترین چیزی که از برداشتهایشان دستگیرم شده این بوده که به بیراهه رفته اند. شاید هم من به بیراهه رفته ام؟! که با توجه به اعتماد به نفسم بعید میدانم قبول کنم این چنین اتفاقی برایم افتاده است!

برای درک امام باید از منظر دین وارد شد و خصوصا اگر آراء سیاسی شان را میخواهند بدانند، باید از منظر فقه وارد شوند. کاری که عمرا بتوانند انجام بدهند. حالا بنشینید که آقایان از ریزه کاری های اندیشه ی وبر بگذرند و بیایند ریزه کاری های فقه را یاد بگیرند! همین هم میشود که اندیشه ی امام سمتی میرود و اینان سمت دیگر. چون از منظر دین، و خصوصا فقه برای درک آراء سیاسی امام وارد نشده اند.

امام اولا فقیه بودند و بعد عارف و فیلسوف و غیره. همین نکته ی به ظاهر کوچک، تحقیقات علمی را آنچنان از فضای واقعی دور کرده که فرقی با داستان های تخیلی ندارند. جا دارد بد و بیراه هایم را ادامه بدهم، اما حیفِ وقت! دانشگاهیانی که سعی کرده اند اندیشه ی امام را بدونِ فقه درک کنند، از نظر من خیلی بیراه رفته اند. باشد که برگردند، به حق همین شب!